مرگ کبوتران آه ای کبوترهای پر بسته که از باران ستم پرها شکسته از ظلم زمستان سیاه بی رحمی برف شلاق بر تن سفیدتان نشسته آتش سوزان درد می پاشد جرقه ای بر بال های خسته مرغ مهاجر بی رحمی دانه ها را برده، مانده ابد گرسنه سنگی جدا شده قلتیده از کوه نامردی بال […]
آمنه دارد بغل خورشید عالم تاب را در زلالی و سپیدی قطره ای از آب را عطرخوش بوی رسالت میرسدهر سومشام جبرئیل آ ورده بهر مقدمش عرض سلام روز میلادش ظهور عشق و امید و شعف دشمنانش خواب رفته خواب اصحاب کهف دین اسلام از وجودش بانگ یا هو می زند عشق فخر کائنات هم […]
« عید مولود » عید مولود محمد(ص) عیدیـَس ، فرخندگی عید مولودش بیامد ، زنده تـر شد زندگی عید مولود پیمبر(ص) عیدیـَس، نیک و شریف با شرافت باشد و با نیکی و پایندگی خلق دنیا بنده ی حق می بُدن1 ، اما چه سود راهشان در راه جهل و غیر راه بندگی آن ابوسفیان با […]
کز کرده سایه غم بر گوشه ابروانم شاخه خشک گریه ، کور کرده دیدگانم مژه بر هم نمی زنم و از زنده ماندن پشیمانم تنی تب دار دارم و جز مرگ راه ندارم شقایق های پر پر شده در میان باغ آرزوهایم نگاهی که شکسته شوق شادی را بر لبانم ز لحظه های غم بار […]
« محمود » روزی چو عید مولود،دراین زمین نمی بود بر نام احمد(ص) آمد،بودش لقب چه محمود6 یک روز عید مولود، آمد چو روز بهبود از لطف رب معبود7،عیدس برای محمود روزی که با سعادت، آمد چو روز مولود مولود آن محمد(ص)،عیدش زِ مسلمین بود در روز عید مولود ، اول بنای دین بود نام […]
« پند آبدار » آواز دور و صوت و صداهای بیشمار نقدی به دست تو نـسپارد به روزگار از کار دور و راه درازش نـمی توان سودی به دست آوری از بهرکار و بار نقد زمانه هر چه مهیّا تـرَس بدان نزدیک و بهتر است ، برایت ببر به کار هرچیز دور ومخفی وحرف هوا […]
گفت آن هاتف که اندر بهر ما این مقدر می کند صاحب قضا من از آن شعله که در قلب شماست خوب دیدم که صراطش در وراست من یقین دارم که در نزد دادار مه و ماه هست برقرار و ظلم و جور اندر کنار باز هاتف گفت : در پایان راه اجرتی هست بهر […]
آن دلبر زیبا رخ و زیبا سخنم کو؟ آن وافی ، آن ساقی ، آن شافی ما کو؟ مجنون که در این دایره تنها به عبایی صد جامه و جان بذل کند لیلی ما کو؟ دردی ست از آن هجرت ای دلبرزیبارخ عیار آن صاحب درمان و دوای دل ما کو؟ بی بودن تو محفل […]
شکستی بس از تو دیــــدم ولـــــــــــع به که ندادی جــــز شاعر شیــــرازی مــــــرحوم فــــــــرج تو لـــــذت بردی و من میکشیدم وجـــــــــــع خیـــانت کردی به عشقم باید بشوی از دلم خلــــــــــــع مسبـــب دلم را که کـــــــــردی فلـــــــــــــح همان خیانــــت ها که دیدم ازت در ربـــــــــــع لـــــذت نامردان چشیدی من از تـــو زهری بـــد تر نیــــش ملــــــــــخ […]
« لطف حق » تا کی به رأی و بینش مردم سلنتری1 دانش بجوی، که گوی زِ میدان بدر بری حیف است عمر ، ریزه خور2 نان مردمی نانی بدست آر3 و عطا کن به دیگری در انتظار حُسن که باشی ، به من بگو مخلوق را که نیست زِ حُسن تو بهتری قانون حق […]
« پندار » غم مخور جانا که پندار منس ،جانانه وار هر که در پندار من باشد ،بداند این قرار کار جانان بشر،بر یک قرار و قاعده است در ره پندار ما ، جانان بدادند این قرار کار ما باشد ، اگر اندر ره دیوانگی از ره پندار ما ، باید بـگیرد این قرار هرکه […]
در غـــزل هایـم نمیبـــردم نام تــــــو را همان قــدر که تــــــو حساس بـــــودی روی حجابــــت من هــم معــذور از نوشتن نامـــــــت! تا که نامحـــــرم در مقصــــــــود بیـــت های من حســـرت به دل بمـــاند! گرفتـــم درد لاعلاجــــت! گفتا طبیــــب رگ زنی هســــت نعــمت علاجـــت! مـن پرهــــیز کـــردم از حجامـــت! خـــدا کنـــد که زود تر بمــــیرم برســـم […]
می بینم در باورم معبود یگانه ام را می بینم در باورم سپیده صبحی برای روز روشن را می بینم در باورم درخششی برای آفتاب را می بینم در باورم برای باغچه مثل گل را می بینم در باورم برای درخت مثل ریشه را می بینم در باورم شاخه گلی برای پروانه را می بینم […]
همراه تودر کشتی طوفانی عشقم من ساز تو وسیل پریشانی عشقم هر روز به عطرتوشدم چون شب باران سر مـسـت تووصورت نورانی عشقم هرچنددراین شعشعه آیینه شکستم مجنون توام ،غرق به ویرانی عشقم هر روزکه از کوچه دل میگذری تو اشکم ،به شام شب حیرانی عشقم چون دفتر عشقت ،شده درس ام در ترم رساله […]
از پنجرههای بستهی شبِ شلاق میشود، تنهایی با هر انعکاسی از طنینِ گامهایم گویی روی سنگفرش این عبور هر ردپایی، به مردهای میماند که نعش ِ خود بر دوش کشیده است بی دستی به یاری یا حزنی به همنوایی در این کوچه، رخنه کرده سکوتی سرد از درز درزِ آجرها ماسیده بر لبها، واژهها صامت […]
نبـــودی روز و شـــب غصه ها میخـــوردم در نبـــودت و میــــزدم نــــی! بی وفـــا بـــودی دیــــدمت با وی! دلــم واقــعا هــــی! دلم نپرس جـــواب خوبی مگر خوب نیست هی! نــــدانم تا کـــــی! نعمت الله سیادت مقدم
« بنده ی من » ای بنده ی من، بر تو نمودم کمکم را تحمیل نکردم ، به تو ضرب کُتکم را این نکته خودت ، پیش خود در نظر آور طاقت نَـبُوَد ، ضربه ی چوب و فلکم را ای بنده ی من،این سرت از دام برون نیست نـتوان نگری دام و طناب مُحکمم […]
عصر آهن عصر سنگ عصر جنگ تن به تن از سر آدم گذشت در غروبی رنگ رنگ قرن حاضر قرن من قرن آزاد و رها طبل بی عاری به دست آدما قرن آزادی انجام و عمل رو به پایان می رود در دو روزی تنگ تنگ روز ما روزی چنین است روز انسان روز فقر […]
محرمی بهتر از تو در این دنیا نیست تا تو هستی در کنارم حاجتی به خلق نیست گر نباشد شعله شمعی شب افروز تا تو هستی ترسم از تیرگی ها نیست دل به تو داده ام و تنی دل شاد دارم در آسمان چشمانم ابر غمباری نیست هر لحظه گشته لبانم مزین به نامت با […]
قصه باران دست در دست هم دارند ابرها نقاشی می کشد باز ابرها فصل با طراوت باران است دست به کار شده اند ابرها باد می وزد در پهنای آسمان هم همه ای است در میان ابرها آسمان می شود سیاه و تار می ترسند و می لرزند ابرها می رسد از راه غرش رعد […]
عشــــق اگر یـــار اســــــت مـن عـمــری سـوی یـــــار دویــــدم!! خـزیـــدن که چــه عــرض کنـــم ای دوســت بـــاورش سختــت! لیــکن نشــانـــش زخــــم های تنـــم و فریـــاد نـهیبـــم!! که به خاطر یــــار به جـــــــانم خــــــریدم! امـــروزه که جنــــگ نیســت اما دوســـــت دارم در جنـــــگ بمیـــــرم لیکــــن یــار بی وفای پیشینم را نبیــنم!!! نعمت الله سیادت مقدم
در آشوب طوفانی دریا ترانه های امواج را دوست دارم اگر چه سهمگین بر تخته سنگ ها می کوبند در آشوب طوفانی دریا! و کشتی ها که در دالان گرداب ها می پیچند در آشوب طوفانی دریا و ماهیان رقصنده که از تلاطم امواج می گریزند درآشوب طوفانی دریا جهان ! ساحل شکننده ای ست […]
وقتی وداع کردم باهات مجنون بودم در کائنات کاشکی می تونستم برات ابراز احساسات کنم از خط وخال روی تو قدری پذیرایی کنم ای تو نگار خوب من شاید تو را شیدا کنم با شادی وشور وشعف شاید تو را میساء کنم ای بر ورق تو کبریا شاید تو را پیدا کنم…
کاش در عهد شبان نغمه وصل تورا می خواندم کاش درفصل خزان سبزه و نو شدنت می دیدم کاش چون مطلع خورشید خدا چرخش چشم تو را می دیدم کاش از پنجره ی لرزان دلم روی زیبای تو را می دیدم کاش برساحل آرام لبت خال مرموز سیاهی بودم چون بدانجا نگهت می افتاد به […]
رود یارم به مدرسه سرمست که دل را برده و گشتم بن بست بُود زلفش زیبا و لبش خندان و سرمست خدایا این چه حکمی است: پیرهن چاک ، غزلخوان و جگر در دست جهد بسیار از یمین و یسارش بیهوده است چون دلبر من از دل برده ی من بی خبر است من با […]
بیا جانا نگارم باش در این سرما بهارم باش بیا لیل ز هجرانت در این سختی خدایم باش بده پیغام وپسغامی به لبهایم تو خندان باش مگو من اینم و آنم که من سائل ، تو یارم باش
بادخزان دیدم او را آه بعد از چندسال گفتم:آیا اوست،یانه، دیگری ست چیزهای بی شماری دراو بود و بود گفتم:این محبوب ماست؟یعنی پری ست؟ ناگهان بانگ سروشی بردمید گفت: آری آری این همان پرسان پری است. هردو دزدانه به هم کردیم نگاه سوی هم کردیم وحیرانترشدیم هردو شاید با گذشت روزگار درکف باد خزان پرپر […]
« والی4 ولایت » ای عندلیب گلشن باغ جنان بیا باغ جهان ما رَوَد اندر خزان بیا ای حجت خدای زمین و زمان بیا با صولت علی (ع )، به امداد دین حق بیا این بحر موج می زند ، از لشکر عدو ای قاطع الکلام5 ، به صلح جهان بیا ای ناطق کلام خدای […]
آمدی مولود رحمت آمدی نور رسالت پر شده درعالمی شهر مکه می درخشد از وجود گوهری آمدی و ختم شد از انبیا دیگر نبی نور خاتم نور رحمت نور حق منجلی آمدی و خشک شد دریاچۂ ساوه همی آتش آتشکده در خود نشست از تو همی کاخ کسری یک ترک برداشت از میلاد تو کاخ […]
بلبلی می گفت با همتای خویش این همه زیبایی از الطاف کیست روز و شب از همت بی حد کیست برف و باران در ید بیضای کیست گفت اینها از خدای سرمد است لطف و ارحام خدای بی حد است آسمان را هفت بر هم بسته است او زمین را چشم بر هم بسته است […]
فاصله بین من و تو نقطه ای بی حد و مرزه تو یه کابوس؛من یه رویا دل این دنیا میلرزه سهم ما یه نقطه چینه توو یه مرز بی نهایت دل ما دروغ نمیگه عشق نمیشه دیگه عادت ««توی این جورچین تقدیر تکه ای از ما جدا بود تو یه نقطه،من یه نقطه دنیامون از […]
مرا ببخش… که بیزارم از خانهای که تو در آن نیستی! از پنجرههایی که بسته اند و تو در آن پیدا نیستی! و دلخوش نمیکند مرا عطر هیچ یاسی مرا ببخش… که هزار تکهام، و هیچ اتفاقی بیدار نمیکند نیمهی در خود فرو رفتهام را و هیچ دکتری با قرصهای لعنتی اش، کاری از دستشان […]
زاده ی دردم دردماندن دردم………..؟! عشقم عشقم: سنگر دردهای سربه مهر فراخنای خاک عمق گمنامی انتخاب: بسترنوروپرواز نت عاشقانه به رقص رمل های جنوب ابوغریب ،شلمچه،تنگه چزابه بستر نرم گمنامی این من فرزند ایران یل میدان زاده ی درد ناهمگونی عالم از دفتر خاک آلوده وحشی زمان به بازی زخم های زمان عشقم دردم واژه […]
ای نطفه ی آزادی آخر به چه تن دادی گقتی که شبی شاید بیرون شدی از یادی من محو و تو محصوری دورتر تو ز هر دوری شاید که به خواب آیی آنگونه که مجبوری شیرین تر از هر شادی بر یال هزار یادی هر کس ، تو را می خواند میرفت به یک بادی […]
« بی دانشی » خدا ، بی دانشی هم بد بلایی است اگر شهزاده باشد ، چون گدایی است به راه گمرهی و جنگ و جهل است برون از جاده ی صلح و صفایی است نه معلومـس زِ شهـرس یا دهاتـی1 حد آن هم نمی داند کجایی است نه راه دین حق دانـد ، نه […]
چه بگویم که هر از گاه تنم میلرزد گرچه کوتاه بود عمر ولی می ارزد چه بگویم که خلایق به چه درگیر شدند همه در راه جوانی نفسی پیر شدند عاشقان در ره حق،جان گران میبازند آن طرف در ره زر روی جهان میتازند بال پرواز کبوتر چه گناهی دارد چه کسی گفته که پرواز […]
« دست دعا » ای دل چو زنده ای ، به جهان همتی بیار کی با تو سازگار شود ، چرخ کج مدار جانا تو رأی و همت نیکان، بجو به خود با رأی نیک ، همت نیکان بـزن بکار دشمن زِ ابلهی1 ، به هنـر مدعـی شود گر لایق است ، تخم محبت بر […]
ای درد آرمیده سلام اگر خواهی بدانی حالم را به روزمرگی خیره شو گاهی روشن و آفتابی گاهی سیاه و دلگیر گاهی تجلی آواز پرندگان و گاهی شیون گرگ های زخمی به شدت روزمرگی ام زمانی برای طلوع در غروب نیست من فقط روز ها وشب ها برایت سیاهه میکنم توان گفتنم نیست آن ها […]
« فکر مردان » برادر بـبین فکر مردان بدکار را یکی دیده بنّا و معمار را نـمی بیند آن مهر و مقدار را نه کردار نیک و نه بدکار را ریاضات دانشـوران جهان شناسد چه خود سهل ، پندار را گدایان تنبل زِ فتراک3 خویش نـدانند تدبیر هـر سپهدار4 را کسانی که خود خواه وخود […]
« حرف حق » کجا هر ناتوانی می تواند حرف حق گوید حسن آنگه مدبّر شد،که از حق حرف حق گوید کلام حق معین شد ولی گوینده اش کی بود ولی هر ناتوانی ،کـی توانـد حرف حق گوید توان آدمی سهل است ،کجا بتوان بگوید حق عجب اینجا بُوَد ، در ناتوانی حرف حق گوید […]
درپس عمق جهالت سوسو می کند نوری!! دراوج یورش افکارزنگ زده، درانتهای سیاهی مغزهای سوخته، سپر می کنم امواج سپیدرا!!! می یابم واژه به واژه امید را، می درم حجاب تاریکی را، خون می کنم دل خرافات را، خواهم ساخت راهی متربه مترآگاهی، قدم ب قدم مهر نفس به نفس عشق،، چینش سنت را ویران […]
درون جنگل بلوط کنار کلبه ای دنج، در هوای خیس و هوس آلود پاییز کاش میشد سر بر روی شانه هایت، عطر سکرآور موهایت و جرعه جرعه چای لبخند پهلوی تو بنوشم. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
بگذار با چشمانِ تو رؤیـایِ من زیبـا شود دنیـا به تعـبـیری دِگر در خاطـرم معنـا شود .. عمری حضورِ رنگ را دیگر زِ خاطر برده ام بگذار دنیا بعد از این همرنگِ دریاهـا شود .. درعمقِ این پَسکـوچه ها جامانده تِکه ای زِ من امید دارم بـا تـو آن نـیمه یِ من پـیدا شود .. […]
قاصدک ، گفته ای اینبار ، عزیزش هستم ! همه یِ زندگیش نه ! همه چیزش هستم ! .. قاصدک مـژده بده دیدنِ لـبـخـندش را تو بگو : ـ باز گِره زد ، به تو پیوندش را .. قاصدک در دلِ من چشمِ کسی مانده به در گفته اینبار ، کسی میرسد ، اینبوده خبر […]
مادر ای مظهر صلح و صفا بی تو ما هیچیم هیچ در این سرا مهر تو افسانه نیست عقلانه است چون تویی بهترین توصیف خدا قلب تو سرشار از مهر و وفا من کویری تشنه هستم سرتاپا مادر ای مظهر مهر و وفا چون تو هستی ، والسلام بر این خدا حامد نوروزی
یکی آمد ندایی بر سرم زد بنا بر سحر وجادو حاجت زد کنون در حال رفتن پام لنگ است مگو ای دلربایم وقت تنگ است چگونه از کنارت رخت بندم به صحرا و بیابان دل بندم بیا یارا کنارم باش صفای راه و جانم باش مگو دیر است و وقتش نیست که اینک سرد و […]
« عید مبعث 5 » عید مبعوث محمد (ص)،عید هر انسانی است عید مبعوثش برون از جهل و از نادانی است مردمان سابق که در آن جهل و نادانی بُدند عید مبعوثش زِ حی و جنبه ی ربانی6 است ما که بر مبنای عید مبعثش پی برده ایم پُر بهاتر عیدس آن ، اما به […]
“گذر” دگر انگار مرا بخت تماشای تو نیست چاره ایی جز گذر از کوچه حاشای تو نیست تا به کی دیده گریان بنهم سر به فریب چشم بیدار مرا راه به رویای تو نیست تو به بازار حریفان قدر ساده تری زری و سیم مرا قدرت سودای تو نیست غم عالم همه آتش شده در […]