« جلوه ی حُسن » به تماشای تو گرمنـد ، تماشایی ها گِرد شمع تو بگردند ، به زیبایی ها بی بصیرت نتوان دید ، تو را یک نظری به بصیرت بتوان دید ، نه بینایی ها منشأ چشم مرا ، حاجت دیدار تو بود وَرنه حاجت نَـبُدش ، هیچ به زیبایی ها روشن از […]
دوستانم می گویند از شادی بنویس از صلح وزیبایی عزل ودوبیتی های عاشقانه ساز کن همه را مهیا نمودم نقش ها ردیف هاو قافیه های شاد خواستم از خال ل**ب وطنازی بنویسم بنویسم از رسم فرهادها وتیش ها ازشیرین سخنی های شیرین و…………… وبه شیرینی که رسید بغض تلخی راه گلویم را بست وباران جاری […]
« خوی » خوی بدخود،تو رها کن دراین روزگار خوی نکویت بُوَد از کردگار طبعت اگر در ره حق مایل است طبع2 تو بهتر شود از کردگار ای بشر آن فطرت نیکت ، بـبین فطرت نیک آورد از کردگار کار جهان ، بی اثر از حکمت است حکمت حق کار کند ، استوار بی علل […]
« آیینه ی ما » ای پسر طعنه مزن ، بر من و آیینه ی ما عکس آن لطف خدای است،در آیینه ی ما گنج باقی قناعت بِـه2 ،که حماقت3 باشد آن فراوان و بزرگ است، به گنجینه ی ما گنج علم وعمل از سینه ی ما سر زده است سر به تسلیم خدای است،همین […]
« فیض خوشگوار » اطراف کعبه تا که بلند است ،صدای ما شاید جواب ما بدهد ، آن خدای ما ما را رضای حق ، به ره کعبه آرزو است گر حق ، تفقدی بـکند بر رضای ما پای برهنـه ما به ره کعبه مـی دویم حاجی نشان بکن ، تو همین رد پای ما […]
« ندای خدا » چونان خلیل بر این کعبه ،صدای ما شاید قبول حق شود احرامهای ما ما محرمیم در حرم با صفای حق شاید ترحمی ز حق آید برای ما ما کم بهاء و بی اثر ازعلم ومعرفت آن معرفت بُوَد، نه چو این ادعای ما مهر وفای با عظمت را نمی توان مقایس […]
رفتم بر دم در خانه معشوق سنگین نامـــــــــی در زدم آمد در گشود و کردم سلامــــــــی حرف دلم گفتم چنین که همسرم شو فلانـــــــی گفتا که برو تو هنوز جوان و خامــــــــــی رفتم سینه سوخته برگشتم بعد از چند سالـــــــــــی رفتم باز بر در خانه معشوق به هانـــــــــــــــی در زدم و گفتا کیستی فلانــــــــــــــی؟ گفتم […]
ای گل دوش تا وقت سحر تو در کناربالینم بودی بر مشامم عطرآگین وبردلم دشت شقایق بودی
خوشا صبحی که آیی و نشینی در کنارم ومن چشمی گشایم وتو را بینم در سرایم…
ای دل میان تو و آن یار می فروش چه بود دوش که جان و تنم شده مدهوش و در و دیوار همه گوش
نمی دانم چه محفل بود همانجایی که تو بودی پری پیکر نگار من بسان شمعی فروزان بود
گاھی قلم ھم اشک میریزد در شبھایی که مانند امشب حال و ھوای دلم بی تو آنقدر ابریست که حتی خورشید ھم میترسد حرفی بزند ھمه ساکت نشسته اند تا ببارم ببارم بر کویر خشکی که بین من و تو فرسخ ھا فاصله انداخته آنقدر میبارم تا سیل اشک ھایم کویر را پر کند آنوقت […]
آرامش جان را از پس کدام دیوار این شهر پر هیاهو میخواهی… نگاه کن! تو مانده ای و خود تو اندکی بود و رفت... سال ها بگذشت و تو مانده ای ... میدانم پناهت بود، آرام جانت بود ... تکرار نکن خاطراتت را، عذابیست میدانم بازگو نکن مشکلاتت را، عذابیست میدانم غریب بود و غریبانه […]
حکم و فرمان دلم شد تا سکوتم را گهی ، با گذشت روزگاران بشکنم از خوشی ونا خوشی هایم نمی گویم سخن یا که در وصف نگاری دلربا و دل فریب از روند نا بسامانی که دارم پشت سر از جوانی و تباهی های عمر یا ملاحت های دنیای هنر تا به یک جا ماندن […]
– بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟! – نه دختر خوشکلم! یادمه! – با مامان میریم برات کیک میگیریم! – مرسی عشقِ بابا! – زود برگرد؛ دیر نکنی، ها! ″علی″ پیشانی دخترش را بوسید و گفت: باشه بابا جون، زود میام! ″نرگس″ با شوق و ذوق بسیار، پدرش را در آغوش کشید و […]
دندان درد ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟ با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم! رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت. من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم […]
« دو رنگی » هر فرد بشر را نظری بر هنری هست گر نیک تکاپو کند آن آوردش دست هرکس هنری دارد و آن بر دیگری نیست هر کس که ندارد ، بتوان آوردش دست بعضی به تماشای گل و سبزه و باغند بعضی به تماشا،کَلکش4 نی بُوَدش5 دست این رأی مخالف به بشر بوده […]
شعر بسم الله الرحمن الرحیم ……………………………………….. اول هر کار بسم الله الرحمن الرحیم مرحم بیمار بسم الله الرحمن الرحیم اول قرآن بسم الله الرحمن الرحیم معنی ایمان بسم الله الرحمن الرحیم حلقۂ الفت بسم الله الرحمن الرحیم موقع دیدار بسم الله الرحمن الرحیم بهر استغفار بسم الله الرحمن الرحیم ندبه با دلدار بسم الله الرحمن […]
« دستور فقر » بـر مردم فقیـر ، تلافـی6 فقـر هست با فقر گو، به هر که تو خواهی بر آر دست دستور فقر ، هر که بـفرمود بهـر ما و تو گنجی است پُرعیار،که در پیش اوست و هست ای دل تو گنج فقر و قناعت ، مده زِ دست بهتر زِ گنج روی […]
تو مبتلا به دوستت دارمی شده ای کشنده بر لب های کبود مردی مسلول اما باور کن تو را با همه دوری ات که قِدمَتِ درد است دوست دارم! ای سکوت لاجوردی مسموم تنهایی چُنان ضخیم میان آغوش کوهی از غربت باور کن چشم های من هرگز به خمیازه کسل کننده ی روزهای هفته اعتنا […]
« خلق کج منش » روزگاری شدکه کارخوب وبد هر دوش یکی است عالم اسرار و زشتیهای هر بدکار یکی است هر هنرمندی و با هر نقش آن دیوار یکی است رأی وتدبیری نخواهند،مست یا هشیاریکی است تاج شاه و قیصر و دستمال با زُنّار 1 یکی است قالی ابریشم و آن گاله و گالوار2 […]
لیلایم! پاییز شد، تو، انار روی درخت را بچین و برایم بیاور انار بهانه است! میخواهم شبهای دراز پاییز را با عطر دستان تو به صبح برسانم. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
« اهل خرد » جمعی از اهل خرد، آمده اند منزل ما رنجه کردند قدم ،جانب این منزل ما میهمانان بزرگی ، بنشستن به ادب به ادب، حل بنمودند همه مشکل ما صحبت معرفت معنوی ، آمد به میان معرفت یاد بدادند ، به چشم و دل ما معرفتهـا که نـمودند ، بـدیدند همه یاد […]
نجا که همسرم از زمانه می گوید ومن از زمان خودم. وفرزندم ،دردت چیست؟ واین می شود که: اتل متل توتوله آهی آقا کوتوله حال بابات چه جوره نه پول داره نه خونه سربرجا می خونه پلاس دارم یه طاقه دیگه طاقت نداره خورد خوراک خونه نق نقای صاب خونه بابام زیرش می مونه بابام […]
تو درخت سبز تناوری که شاخههایت در هر بهار گنجشک های شهر را بی منت، به مهمانی میخواند و من پیرمردی خسته را میمانم که شخم زده تمام خاک سرزمین اش را از غرب تا شرق و اکنون زیر سایه ی آن درخت خستگی یک روز سخت را از تن بیرون میکند. سعید فلاحی (زانا […]
« تدبیر » من این نکته فهمیده ام ، از خدا که رأیش بُوَد ضد تدبیر ما به سنجش در آیـد تدبیـرها یکی نیست تدبیر شاه و گدا اگر رأی و تدبیر ما راست بود ز اول جهان بود بر رأی ما به کار خودم رأی و تدبیر نیست چه تدبیر دارم به کار خدا […]
آمنه دارد بغل خورشید عالم تاب را در زلالی و سپیدی قطره ای از آب را عطرخوش بوی رسالت میرسدهر سومشام جبرئیل آ ورده بهر مقدمش عرض سلام روز میلادش ظهور عشق و امید و شعف دشمنانش خواب رفته خواب اصحاب کهف دین اسلام از وجودش بانگ یا هو می زند عشق فخر کائنات هم […]
« عید مولود » عید مولود محمد(ص) عیدیـَس ، فرخندگی عید مولودش بیامد ، زنده تـر شد زندگی عید مولود پیمبر(ص) عیدیـَس، نیک و شریف با شرافت باشد و با نیکی و پایندگی خلق دنیا بنده ی حق می بُدن1 ، اما چه سود راهشان در راه جهل و غیر راه بندگی آن ابوسفیان با […]
« محمود » روزی چو عید مولود،دراین زمین نمی بود بر نام احمد(ص) آمد،بودش لقب چه محمود6 یک روز عید مولود، آمد چو روز بهبود از لطف رب معبود7،عیدس برای محمود روزی که با سعادت، آمد چو روز مولود مولود آن محمد(ص)،عیدش زِ مسلمین بود در روز عید مولود ، اول بنای دین بود نام […]
« پند آبدار » آواز دور و صوت و صداهای بیشمار نقدی به دست تو نـسپارد به روزگار از کار دور و راه درازش نـمی توان سودی به دست آوری از بهرکار و بار نقد زمانه هر چه مهیّا تـرَس بدان نزدیک و بهتر است ، برایت ببر به کار هرچیز دور ومخفی وحرف هوا […]
گفت آن هاتف که اندر بهر ما این مقدر می کند صاحب قضا من از آن شعله که در قلب شماست خوب دیدم که صراطش در وراست من یقین دارم که در نزد دادار مه و ماه هست برقرار و ظلم و جور اندر کنار باز هاتف گفت : در پایان راه اجرتی هست بهر […]
آن دلبر زیبا رخ و زیبا سخنم کو؟ آن وافی ، آن ساقی ، آن شافی ما کو؟ مجنون که در این دایره تنها به عبایی صد جامه و جان بذل کند لیلی ما کو؟ دردی ست از آن هجرت ای دلبرزیبارخ عیار آن صاحب درمان و دوای دل ما کو؟ بی بودن تو محفل […]
شکستی بس از تو دیــــدم ولـــــــــــع به که ندادی جــــز شاعر شیــــرازی مــــــرحوم فــــــــرج تو لـــــذت بردی و من میکشیدم وجـــــــــــع خیـــانت کردی به عشقم باید بشوی از دلم خلــــــــــــع مسبـــب دلم را که کـــــــــردی فلـــــــــــــح همان خیانــــت ها که دیدم ازت در ربـــــــــــع لـــــذت نامردان چشیدی من از تـــو زهری بـــد تر نیــــش ملــــــــــخ […]
« لطف حق » تا کی به رأی و بینش مردم سلنتری1 دانش بجوی، که گوی زِ میدان بدر بری حیف است عمر ، ریزه خور2 نان مردمی نانی بدست آر3 و عطا کن به دیگری در انتظار حُسن که باشی ، به من بگو مخلوق را که نیست زِ حُسن تو بهتری قانون حق […]
« پندار » غم مخور جانا که پندار منس ،جانانه وار هر که در پندار من باشد ،بداند این قرار کار جانان بشر،بر یک قرار و قاعده است در ره پندار ما ، جانان بدادند این قرار کار ما باشد ، اگر اندر ره دیوانگی از ره پندار ما ، باید بـگیرد این قرار هرکه […]
در غـــزل هایـم نمیبـــردم نام تــــــو را همان قــدر که تــــــو حساس بـــــودی روی حجابــــت من هــم معــذور از نوشتن نامـــــــت! تا که نامحـــــرم در مقصــــــــود بیـــت های من حســـرت به دل بمـــاند! گرفتـــم درد لاعلاجــــت! گفتا طبیــــب رگ زنی هســــت نعــمت علاجـــت! مـن پرهــــیز کـــردم از حجامـــت! خـــدا کنـــد که زود تر بمــــیرم برســـم […]
آن شب آب بر بودم روستا بعداز آن همه سال خشکی های متمادی هنوز بوی زندگی می داد وکشاورزان با اندک آب موجود به آبیاری می پرداختندباغ وکشتزار روستا سه کیلومتربالاتر از روستا در دره ای قرار داشت وخالی از سکنه بود شبی در آنجا آب بربودم وبنابر اعلام میرآب ساعت دو وسی دققیه بعد […]
همراه تودر کشتی طوفانی عشقم من ساز تو وسیل پریشانی عشقم هر روز به عطرتوشدم چون شب باران سر مـسـت تووصورت نورانی عشقم هرچنددراین شعشعه آیینه شکستم مجنون توام ،غرق به ویرانی عشقم هر روزکه از کوچه دل میگذری تو اشکم ،به شام شب حیرانی عشقم چون دفتر عشقت ،شده درس ام در ترم رساله […]
از پنجرههای بستهی شبِ شلاق میشود، تنهایی با هر انعکاسی از طنینِ گامهایم گویی روی سنگفرش این عبور هر ردپایی، به مردهای میماند که نعش ِ خود بر دوش کشیده است بی دستی به یاری یا حزنی به همنوایی در این کوچه، رخنه کرده سکوتی سرد از درز درزِ آجرها ماسیده بر لبها، واژهها صامت […]
نبـــودی روز و شـــب غصه ها میخـــوردم در نبـــودت و میــــزدم نــــی! بی وفـــا بـــودی دیــــدمت با وی! دلــم واقــعا هــــی! دلم نپرس جـــواب خوبی مگر خوب نیست هی! نــــدانم تا کـــــی! نعمت الله سیادت مقدم
« بنده ی من » ای بنده ی من، بر تو نمودم کمکم را تحمیل نکردم ، به تو ضرب کُتکم را این نکته خودت ، پیش خود در نظر آور طاقت نَـبُوَد ، ضربه ی چوب و فلکم را ای بنده ی من،این سرت از دام برون نیست نـتوان نگری دام و طناب مُحکمم […]
عصر آهن عصر سنگ عصر جنگ تن به تن از سر آدم گذشت در غروبی رنگ رنگ قرن حاضر قرن من قرن آزاد و رها طبل بی عاری به دست آدما قرن آزادی انجام و عمل رو به پایان می رود در دو روزی تنگ تنگ روز ما روزی چنین است روز انسان روز فقر […]
عشــــق اگر یـــار اســــــت مـن عـمــری سـوی یـــــار دویــــدم!! خـزیـــدن که چــه عــرض کنـــم ای دوســت بـــاورش سختــت! لیــکن نشــانـــش زخــــم های تنـــم و فریـــاد نـهیبـــم!! که به خاطر یــــار به جـــــــانم خــــــریدم! امـــروزه که جنــــگ نیســت اما دوســـــت دارم در جنـــــگ بمیـــــرم لیکــــن یــار بی وفای پیشینم را نبیــنم!!! نعمت الله سیادت مقدم
در آشوب طوفانی دریا ترانه های امواج را دوست دارم اگر چه سهمگین بر تخته سنگ ها می کوبند در آشوب طوفانی دریا! و کشتی ها که در دالان گرداب ها می پیچند در آشوب طوفانی دریا و ماهیان رقصنده که از تلاطم امواج می گریزند درآشوب طوفانی دریا جهان ! ساحل شکننده ای ست […]
وقتی وداع کردم باهات مجنون بودم در کائنات کاشکی می تونستم برات ابراز احساسات کنم از خط وخال روی تو قدری پذیرایی کنم ای تو نگار خوب من شاید تو را شیدا کنم با شادی وشور وشعف شاید تو را میساء کنم ای بر ورق تو کبریا شاید تو را پیدا کنم…
کاش در عهد شبان نغمه وصل تورا می خواندم کاش درفصل خزان سبزه و نو شدنت می دیدم کاش چون مطلع خورشید خدا چرخش چشم تو را می دیدم کاش از پنجره ی لرزان دلم روی زیبای تو را می دیدم کاش برساحل آرام لبت خال مرموز سیاهی بودم چون بدانجا نگهت می افتاد به […]
رود یارم به مدرسه سرمست که دل را برده و گشتم بن بست بُود زلفش زیبا و لبش خندان و سرمست خدایا این چه حکمی است: پیرهن چاک ، غزلخوان و جگر در دست جهد بسیار از یمین و یسارش بیهوده است چون دلبر من از دل برده ی من بی خبر است من با […]
بیا جانا نگارم باش در این سرما بهارم باش بیا لیل ز هجرانت در این سختی خدایم باش بده پیغام وپسغامی به لبهایم تو خندان باش مگو من اینم و آنم که من سائل ، تو یارم باش