ای آنکه هر شب درغمت ناکوک شد احوال دل جانم چو بم صد پاره شد کردم رها امیال دل جنگی به پا کردی به دل،گردان غم لشکر کشید گفتی بخوان این آیه را ، سرکوب کن آمال دل بودم رها چون قایقی بی سرنشین برروی آب موجی به پا کردی،سرابی مانده در جنجال دل بر […]
شمع جانم، درنبودت بی قرارم ،جانِ دختر ازغمت گشتم چومجنون، اعتبارم ،جانِ دختر شکوه کردم برخدایم ،دین وایمانم توبودی چشم بستی پرکشیدی ازدیارم،جان دختر طالعم شد درد وحسرت بی وفا،بابا نبودی! شاه دل تنها توهستی افتخارم ،جان دختر آن نگاهت وقت رفتن ،شد عذابی جاودانه آتشی شد شعله زدبر روزگارم ،جان دختر تکیه گاهم سینه […]
شایسته است ستاره ها را جای آفتاب بنشانیم وقتی که آفتاب عاطفه ها را به آتش کشید و بر جنازه های سوخته ی قاصدک ها نفس کشید شایسته است ستاره ها را جای آفتاب بنشانیم وقتی که بر ذهن جاری دریا قدم زد و خشکید. نجیبه محمدی این شعر در کتاب گردش مستانه 2به چاپ […]
مترسک خدای ترس و وحشت نیستی نه خون آشام این دشت نه یک گرگی دریده بره ای از لذت و خشم مترسک نه شاهینی نه کرکس تو حتی جوجه ای را پَر نکردی مسیر قاصدک را کج نکردی مترسک از چه رو اینگونه کردند ردایت پاره پاره خاک کردند تنت را چاک چاک بر چوب […]
دوست داشتنِ تو! ریشه در کتابهای کهن دارد. پیامبر مهربانم! آیههای نبوتت را خوب میفهمم! همین که نگاهم میکنی رسالتت تمام شده ست. دوست داشتنت، دریایی است ژرف ! یعنی میتوانم غرق تو باشم! خوشدلم وُ، –چه خوشحال! دوست داشتنت،،، شبگردیهای دو نفره است در خیابانهای تاریک و خلوت. وقتی دستهایت با لهجهای از مهر […]
« بنیانگذار مهر » ای خالقـی که حاکم روز جـزا تویی خلاق این جهان و همه ماسوا1 تویی درماندگان وادی غـم را رهـا کنی بر درد بی دوای همه ، آن شفا تویی مهر و وفای خود بفشاندی به روی خاک بنیانگذار مهر ، به ارض2 و سماء3 تویی جرم و گناه من که فزون […]
✓ تناسخی با تقویم تازه: با تناسخی بینقاب –شاعرم آفریدی! مگر آئینهی خلقتم بودی؟ که ابر شدی وُ، باریدی،،، که به جوشم وُ شعر بنویسم!؟ … باور کن،،، تکلمی در کَرتهای تاکم نیست. مگر پلکی شراب فرو ریزی! آنگاه،،، با من شعری فاصله نمیگیرد! به تقویم تازهام،،، — امتدادی فرما! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
« همت یارم » آن مِهـر که ورزیدم ، از همت یارم بود آن یار جهانگردم ، همیشه کنارم بود مهر و وفای تو ، هـر چه به من آمد مهر به سر جان من ، تاب و توانم1 بود مهر و وفا کردم ، تا به تنم جان بود مهر و وفا ، دردی […]
– تکدّر: دوستت دارم و همین اصل،،، غمگین ترم می کند! وقتی که، نمی توانم چهار فصل جهان را در آغوش تو آواز بخوانم! حسادت می کنم وقتی نسیمی زیرک مو هایت را به بازی می گیرد! آه نارون بالا بلند من! باور کن از این همه خواستن، –غمگین ام… مثل پرنده ای که بادِ […]
« نصرت و فتح » کس اَر نصرت و فتح1 میدان بخواست نـباید که در درس ، تنبل بُوَد کس اَر نصرت وفتح از درس خواست به چشم و دل از درس بینا بُوَد اگر کودکی ، درس تکمیل خواند به پیری و سختـی ، توانا بُوَد کسی را که نیرو و دانش بُوَد تمنای […]
” گذر زمان “ . باز بی تو گذشتم از آن کوچه نه مهتابی بود نه توانی در پا و نه سوی چشمی تا خیره به دنبالت گردد . میدونی . همه در گذر زمان به یغما رفت دلم خوشه به قبای پیری ارمغان روزگار ! . بداهه : حبیب رضائی رازلیقی
– به دیدار آفتاب: به وعدهگاه میروم حدودی که این روزها کولهی اندوه زمین بگذارم، به مزارت میروم که دریچهایست وقتی که نیستی و گریستنست که؛ سبکبارم میکند. برای تسلای خودم به این باور رسیدهام که،،، خانه عوض کردهای! نفوذِ رویاهایم مرا میکشاند به لایه لایهی اتاقی تنگ که با تبسمی همیشکی نگاهم میکنی اتاقی […]
« نکو کاری » گر قافله سالاری ، بر خلق بُوَد سالار خلقی به همان منظور، همراه همان هستند گر قافله سالاری، خود راه نکردی گُم خلق دیگری آمد ، بـر قافله پیوستند گر منشأ هر کاری،یک اول نیکو داشت هر کار دیگر کردن ، بر منشأ آن بستند در راه ریاضت ها ، هرکس […]
« راستی » آن آخرین پیامبر ، آخر زِ ما چه خواهد آن راستی که بنمود ، از ما در انتظارس آن راستی که گویم از امر حق قرارس هر راستی و صدقی ، پابست کردگارس ای مردمان گمراه، کذب و دغل چه کارس هر کار با تقلب ، از راستی کنارس امر حقست و […]
« رسم محبت » لعنت بر آن کسی، که به من رهزنی کند یا ذره ای به من ضرر آوردنی کند با دشمنان ، تو دوست بشو چون برادران تا شاید آن ، سخن به نکو گفتنی کند نام بـرادری و محبّـت میان گذار تا هر که دشمن است به تو، نا ایمنی کند دائم […]
« رأی عالِم » هر که بر روی زمین ، منزلـش آباد کند بهتر است ، منزل عقبای خود آباد کند کار خیری اگرش در نظر است آن حاجی بِـه1 بُوَد گر دل و قلبِ بشری شاد کند یا کسی را که ببیند،شده مقروض2و ذلیل سعی و کوشش کند از ذلّتـش آزاد کند یا نصیحت […]
« آب فیروزی » حقیقت ، یاوران شد جاودانی نه چون تزویر و نیرنگ است فانی به معیار حقیقت ،هر که دل بست حقیقت شد به معیار جهانی من اندر راه حق ، وامانده بودم شیاطیـن رهزنـم بُد1 ناگهانی تو را در راه حق ،گر آرزویی است به تو گفتـم: حقیقت را بدانی حقیقت ، […]
« جنگ سوم » خدایا ، دین ما زین جنگ سوم الهی رشته اش بُـبریده می شد اگر دین، اولش جنگ و جدل بود زِ اول زین میان ،تاریده می شد اگر در دین ما ، صلح و صفا بود نکوتر نزد حق ، بگزیده می شد اگر جنگ و جدل اول به دین بود […]
« آب زلال » مددی1 تازه دیگر بار ، به من یار نمود صحبت تازه تـری ، آن به من اظهار2 نمود مدتی بود که یارم ، سخنـی هیچ نگفت: ای خوش ایندم،که به من این سخن اسرار نمود گفت: شایسته بُوَد هـر که به کارش نظری بهـر شایستگـی ، عاقبت کار نمود گفتم ای […]
« مرام برادری » بر من برادر آنکه ، غمم خوردنی کند کی می تواند ، آنکه دلم آزردنی کند ما را دل از طریقه ی صحبت غنی کند کی می توان برادرش آزردنی کند آمد ندا به گوش من ایندم برادران نَـبْود 1 برادر آنکه به من دشمنی کند بر من برادر آنکه بیاموزدم […]
« دریای طبیعت » آنها که به دریای طبیعت بـنشستند از کوی حقیقت ، به یقین بهره نـجستند اندر تَه دریای طبیعت ، خبری نیست آخر خبر این است، همین خوردن و گشتند در بحر طبیعت ، پسـران مثل پدرها کور آمدن آنهـا و همه کور گذشتند آن قافله هـا ، سلسله هـا بیهوده بودن […]
دلتنگی؛ صخرهای ست سیاه و، بزرگ! دلتنگی؛ در نمیشناسد پنجره نمیشناسد! میآید میآید وَ امانت را میگیرد، –جان به لبت میکند وقفهای در کارش نیست اما میماند، میماند، میماند… فقط، جابجائیاش با توست! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
« کوکب بخت » روزگاری به سر این من دل خسته گذشت آرزویم به سر مویی به رضایت نگذشت ای خوش آن مردم خوشبخت،که هوشیار بگشت آرزویـش همه بـر طبق رضایت بگذشت طالع1 بخت چه بنوشت و چه قسمت بنمود مگر آن آرزویی غیر عدالت بـنوشت کوکب بخت2 من آن روز که بیدار نـبود جُرم […]
” زبانحال امام بر بالینِ برادر “ . بر صورتِ تو بوسه زده خاکِ بیابان عاشق شده بر چشمِ سیاهت نُکِ پیکان . زیبا شده با خونِ جبین صورتِ ماهَت پنهان مشو در پشتِ غبار ای مهِ تابان . خارج شدی از نهرِ فرات با لبِ تشنه شرمنده شده ناله کند رودِ خروشان . افتادن […]
« عهد حسین(ع) » دانا منم که جان فکنم ،در دیار دوست2 جان می دهم به قامت ، پُر افتخار دوست جانی که آن به من بسپُرده است کی رواست بسپارمش ، به خاک ره رهگذار دوست کار حسین(ع) و کربلا غیر از این نبود این یک نشان راه بُوَد بر دیار دوست دانا دلان […]
« شب عاشورا » امشب برای عاشقان ، برنامه امضاء می شود فردای عاشورا بِبین ، عاشق هویدا می شود درکربلا عاشق ببین،با سر به کوی دوست رفت این همت والا، از آن اولاد زهرا(س) می شود هر سر که دارد عشق حق ، فردا به هنگام نبرد می جنگد آن با گمرهان،واضح به فردا […]
« وهب » جنگ نیکی کرد اینک شادمان خالق اکبر ز تو باشد رضا می نمایم من به عهد خود وفا ای خدا هستم به مرگ خود رضا ای وَهب1 عهد مرا کردی وفا مادرت را ، از خودت کردی رضا اجر تو باشد به نزد آن حسین (ع) شافع2 محشر بُوَد ، روز جزا […]
« فیض یزدان » دیشب ز فیض یزدان ، بهـرم بشارت آمد آن پیک با سعادت ، با صد اشارت آمد از یک اشارت آن ، ویرانه خانه ی دل بهتر ز اولش آن ، خود بر بنایت1 آمد آن شب که قرب یزدان،حکمت بمن بیاموخت حکمت به من اثر بخش، همچون عنایت آمد دل […]
خوبم؛ شبیه فانوس کنج انباری، که دل پری از لامپها دارد خوبم، شبیه گلدان کنار پنجره که با حسرت گلهای آفتابگردان مزرعه را نگاه میکند خوبم؛ شبیه قایقی پیر در خشکی که میداند دیگر به آب نمیاُفتد خوبم؛ شبیه کاسِتی که سالهاست آواز عشقاش،،، در پس خاطرهها جا مانده خوبم اما؛ –حال تو چطور است؟! […]
« راه حرص » گـر آدمی به گنج قناعت رسیده شد زآن گنج ، بهره اش ز خدا آفریده شد از گنج در قناعت1 حق ، منعمـس2 بشـر بویی از آن اگر به مشامش رسیده شد از منبع تمام جهان ، سیر کی شود گر حرص3 وارد بدن، از راه دیده شد جنگ جهانی است […]
« حد وصال » علی(ع) اعلا زِ مُلک بی زوال است تمام فعل و کار آن ، حلال است علی(ع) عالیتریـن مردمـان بود تبهکاری زِ علم آن ، محال است علی(ع) علمش به دنیا کم نظیر است علی(ع) دانا به علم ذوالجلال1 است علی(ع) بیهوده حرفی را نمی گفت : فقط حرفش ، زِ دشمن […]
. شاید یه روزی سهم هم باشیم با هم شدن رویای دوری نیست ، من صادقانه عاشقت هستم ، درمانِ عاشق ها صبوری نیست ! .. در فکرِ تنها بودنم هستم وقتی که دوری از من و رویأ میترسم از این خلوتِ بی تو ..، میترسم از هرلحظه ، از فردا .. .. دیوانگی تنها […]
« کمال دایره » کمال دایره ی ملک بی زوال1 هستی برای ملک بقاء ، نوگلی به باغ هستی عقاب تربیتـی بـر فساد سود جهان زِ سود ملک جهانس، تو بی دماغ2 هستی خوشا کسی که ضرر می کند زِملک جهان برای ملک بقایَـس پرشتی باغ هستی به ملک و مال جهان ، عاقلان نـبندند […]
– رهایی: این روزها؛ گونههای یکسانم؛ زیر پای اشکهائی خشن، –لگدمال شدهاند… وقتهایم میخواهند، از یک تهاجم وحشی پاندولی سرعتی بسازند تا برسم به آرامشی کمیاب! دستی بکش، به شیارهای راهراهِ حدودی گمراه تا فلشی مطمئن به نگرانیام پایان بدهد! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
« بالا سر » من از اول تو را ،گر سجده کردی مگر معبود من ، اول نـبودی غلط کردم،من اَر دور از تو بودم مگر بر من ، تو بالا سر نـبودی مگر من بنده ی، مخلص نـبودم مگر خود تو به من داور نـبودی چرا گفتی به من دیوانه هستم مگر بر من […]
« باده ی حق » آنکس که جام باده ی حقش به کام شد میثم1 بُد آن ،بگفت و زبانش لجام2 شد ناصح کلام حق و حقیقت مَبـر زِ یاد میثم چو حق بگفت: فدای کلام شد حرف حق است و معنویت در طریق حق آن گفتنـش زِ ماست ، به ما ضد کام شد […]
کارگر،،، شعر نمی خواند، کتاب هم! کارگرها کم تر عاشق می شوندوُ، زیاد گرسنه! … کارگر،،، کار می خواهد و “پول” تا روزهای برفی ی بیکاری سرپناهی داشته باشد –کنارِ همسر و فرزند! … کارگرها کار می خواهند نه قانون،،، –کار می خواهند نه سندیکا، –کار می خواهند نه انجمن! کارگر، –ایسم نمی شناسد! … […]
« باغ جهان » هر غنچه گُل که دیدم، شوقم به گل فزون شد در باغ گل نـشستم ، شوقم به بوستان شد شبنم زِ برگ گلها ، بر چهره ام فرو ریخت از آن طراوت گل، این چهره لاله گون شد در باغ گل هر کس ام دید ،همراه من بیامد هرکس که شوق […]
خودم را تسکین می دهم که،،، از این سفر بر میگردی؛ بر میگردی، — مثلِ همیشه اما’ چه میشد مانندِ کودکیها مرا هم، با خودت میبردی؟ به سرم میزند گاهی اینجا دیگر جای من نیست. یقین دارم: از میان تمام آدمهای زمین فرشتهای بودی که از جانبِ خدا برای(ما) نازل شده بودی… از روحِ بزرگت […]
« قدرت دست خدا » مرکز ایمان کجاست ،حکم که بر ما رواست شاه که شاهی بجاست، قدرت دست خداست مرکز دین پیش ماست ، تابع امرِ خداست هر که به ما تابع است ، تابع امر خداست مرکز ایران ماست ، تابع یزدان ماست هر که در این راه ماست، پیرو شیر خداست مهر […]
( صفای حرم ) شمس و قمر محوِ تجّلایِ تـو در دلِ مـا عشـقِ توّلای تــو گنبـدِ زیبـایِ تو رخشنـده تـر طلعـتِ نورت شده تابنـده تـر تربـتِ پاکَـت دلِ مـا را شَفـا حُجتِ حق ، شمسُ شموسِ وفا گشتـه تو را ضامـنِ آهو لقـب سائِلتَـم ، نامِ تـو دارم بـه لـب کـن کَرمـی زائـرِ شرمنـده […]
– باور کنید: من،،، مترسکی هستم، در جالیزاری دور وُ، متروک! کلاغ های لعنتی، با سُخره ای فجیع کنارم می نشینند! و خیره مىشوند، به دکمه های پیراهنم که پر از تنهائی ست! و منقار می کوبند بر کلاه پوسیده ی من… آه،،، اگرچه فارغ از چیستی ام، خرسندم از معاشرتی هرچند تمسخرآمیز! سعید فلاحی […]
« صفات حق » یارب تمام رو بـنمودن ، به کوی تو تا بـشنوند آدمیـان ، گفتـگوی تو هر سر که رو به کوی تو شد، سرفراز شد باید شکست ، سر که نـباشد به کوی تو من جستجو کنم ، زِ تو اندر فضا و دشت ماندن به دشت کفر، زِ بی جستجوی تو […]
« دل سپرده » من دل سپرده ام سر کوی ولای تو روز ازل بـشد دل من مبتلای تو روز الست1 تا که بگفتـی ، بگو بلا من لا نـگفتم و بـگفتم بلای تو در طول عمر ، دولتـی آورده ام به دست نَـبْود مگر که از درِ دولت سرای تو دولت برای من نَـبُوَد […]
درخت نارنج، داخل حیاط… پدر پیرم روی تخت، مادرم کنارش،،، –در قاب! بغضی به مهمانی گلویم آمده است در این میان یک چیز کم است، — تو!!! کاش میان این خانه، –قدم میزدی! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
« طلعت یزدان » خدا را کی توان دیدن، توان با عقل فهمیدن کز اول اینچنین بودس، همه با عقل خود دیدن خدا فرد است و بی همتا،همه این نکته سنجیدن خدایی گر دوتا بودن ،بهم بودن به جنگیدن همـه دانشوران هـر چنـد گرد نکته گردیدن خـدا را نام بـشنیدن و صنـع قدرتش دیدن خدا […]
“مرداب بودم” . چو مست باده هایِ ناب بودم ندیدم رفتنت را خواب بودم . نگاهم خیره برگیسویِ چون شب رخِ زیبایِ چون مهتاب بودم . گمان کردم که می مانی و امّا تو بودی رود و من مُرداب بودم . به اَمواج خروشانم سپردی به شب افتاده درگرداب بودم . دلم از رفتنت در […]
مرگ مزرعه توافقِ کلاغها وُ، مترسکها بود که، به کارِ مزرعه؛ خاتمه داد! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)