« چرخ کهن »
یارب بـخواه چرخ کهن ، واژگون شود
تا آدمـی زِ جور و جفایـش برون شود
این آدمی که زیر همین چرخ کینه جوست
دارد طمع زِ حیله و دیـدش نهـان شود
یـارب روا مـدار ، کـه ایـن چـرخ بی قرار
دور بشـر ، هـر آنـچـه بگـردد زیـان شود
ایـن چرخ اگـر بی طراز به آدم جـفا کند
فــریـاد آدمـی هـمـه بـر آســـمـان شود
گـر گردشــش به عـدل و عــدالت نـیاورد
ظـلمش فزون شـود ، ز کران تا کران شود
ایـن آدمـی که عـدل به پـا مـی توان کند
از بیخ و بُن که چرخ اگر سرنگون شود
مـا میهـمان ســفره ی انـعـام حـق شدیم
چرخ از چه ظلم بر همه ی میهمان شود
کار و گذشت عمر ، آدمیان بـشکند به هم
نـگذارد آدمـی ،که خودش کاردان شود
جور و جفای چـرخ ، که بـر آدمـی گرفت
کو آدمـی که زیـر جـفـا ‍‍ ، کامران شود
آدم که پاسـبان خودش نیست ، کی توان
بر دیو و دد و چرخ کهـن ، پاســبان شود
آخـر اخـتیار جــهان ، در مـدار اوســـت
کی آدمی مسلط بـر چرخ جهان شود
یاران که چاره می کند از چـرخ با زبـان
کی چـاره اش زِ گفتگوی این زبان شود
چرخ از مـدار خود ، قـدمی پـس نـمی نهد
تا آدمـی ز گـردش آن ، ناتوان شود
از چرخ کج مدار بشر، کی توان گریخت
از جور چرخ ، عمر بشـر در خزان1 شود
هر کس به راستـی و حقیقت عمل نـمود
اسباب دست ، جمله ی پیـر و جوان شود
فریاد از این زمـانـه و این روزگـار تلخ
شـیرینی اش کجاست ، به تلخی عیان شود
فریـاد من بلـند بود ، داوری که نیسـت
تا داوری اش بر حـق و باطل نشان شود
یارب بشر چه چاره توانـد کـند به چـرخ
بر زیر می نـهی اش ، امـتـحـان شود
ایـنـهـا نـنـوشــتـیـم ز هــزاران چــرا
تا این مرکز صــد داســتـان شود
یارب به دام ، چرا که افـتاد مرغ روح
این بَـر پَـرد و در باغ جـنان شود
این آشیانه اش به بهـشت جنان که بود
دارد امید ، رو سوی هـمان آشـیـان شود
این مرکز و مدار زمین دشـمن اند به روح
خوش دارد این به خُلد2 و بر دوستان شود
جانم بـسوخت ز آتشِ جور و جفای چرخ
کی چرخ دون چودوست براین جسم وجان شود
بر طـبع3 من اگر عللی هسـت عارفان
بـر من کمک دهید ،که طـبعم روان شود
یاران خدا کجاست ، کجا جویم آن خدا
تا مُـصلحی4 میان من و چرخ دون شود
گر جان من و چرخ کهن ، بشــکـند زِ هم
مُثله5 نـمی شود که هـوســها فزون شود
مثله نـمی شود به جـهان در میـان خـلق
تا سر ز جمله خلق ، در آن آسـتان شود
این کشمکش ز چرخ ،که در چرخ و آدم است
تا آدمی ز کشـمکشــش کاردان شود
صلح و صفا ، اگر زِ بشر بوده در زمین
سطح زمین زِ صلح و صفا ، لاله گون شود
یارب گواه باش ،که چرخت چه می کند
هر دل که زنده است ، دل در خون تپان شود
این آب و نان ما ، که تو دادی به دست چرخ
کی زجر چرخ ، بهـر بشـر آب و نان شود
یارب ترحمـی بـنما ، من دلم شکست
از زجر چرخ، این دل بشکسته خون شود
یارب سیاستـی تو نهادی به کار خلق ما
تا بهـر کار ما ، نفـری کاردان شود
یارب سیاست تو ، فزون است زِ علم ما
این علم ما کم است ،که گوید چنان شود
گر مدعی به چرخ شدی ، ای حسن مترس
کآن مُدعیش حضرت صاحب الزمان(عج) شود
٭٭٭
1- زیان- پائیز 2- بهشت- بقا 3- خوی – فطرت 4- میانجی- داور- اصلاح کننده 5-گوش و بینی بریدن
حسن مصطفایی دهنوی

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه