مثل نیی در دست آفتاب شکسته ام
و بر چشم خاک افتاده ام
تنم بوی زمستان می دهد
پائیز را رهایش کن
مرا بیاموز آری!
چگونه در رگهایم این یخها را ذوب کنم
هنوز برف می بارد بر شانه های کوچک من
کجاست یلدایی که مرا با خود خواهد برد! ؟
مرا به شانه های روشن مهتاب بگذار
در روزی سرد باد خواهد برد
ستاره ها تابوتم را می برند تا دل ماه
و ردی از من دیگر نخواهد بود
زمستان بر من لالایی خواهد گفت. .
نجیبه محمدی
امتیاز بدهید
پیشنهاد به شما
- شعر شب خیزی - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر مجموعه هاشور در هاشور ۱ - لیلا طیبی (رها)
- شعر دوستت دارم - مجید محمدی
- شعر همراه - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- بن بست - فاطمه مقیم هنجنی
- شعر پند نیکان - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر زلف یار - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر مساله - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- مجموعه اشعار هاشور در هاشور 19 - سعید فلاحی (زانا کردستانی)
- شعر رحمت پروردگار - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر زیبایی تو - سعید فلاحی
- شعر هاشور در هاشور ۰3 - سعید فلاحی (زانا کردستانی)