درد

شب به نیمه ها نزدیک می شود، قدم هایش آرام تر می گردد و زانوی پاهایش قفل گشته و توانی دیگر ندارد، در کنج جوی آبی می نشیند و سرما را در آغوش می گیرد و در فکر فرو می رود، امروز داماد و دخترش او را از خانه به بیرون انداختند، بعد به امام زاده رفت و تا هنگامی که درهایش را ببندند در آنجا ماند، از ته قلب گریه کرده بود، زجه زده بود و خواستار کمک بود.
پسرزن خودش را گنده لاتی می دانست که از شکم مادر زاییده نشده، بازوها و سینه های ستبرش را همیشه به رخ می کشید و کلاه و پلیور آمریکای که داشت نکبت از آن می بارید آنهم نکبت غرور.
یادش آمد وقتی که پسرش به زندان افتاده بود چگونه از پس انداز یک عمرش او را نجات داد، پس اندازی که قطره قطره از راه جمع کردن نانهای خشک، از راه گرسنگی و نخوردن، خیاطی و فرو رفتن سوزنها در دست و هزاران راه مشقت بار دیگر بدست آورده بود، می دانست مردانگی یعنی این نه راهی که پسرش رفته.
و داماد و دخترش، که هر چه داشت، از ثروت و مال و جان همه را برای خوشی زندگیشان به پای آنها ریخته بود و خودش با این همه سن کلفتی آنها را می کرد.
یادش آمد که چگونه دامادش او را هرزه خطاب می کند و پسرش ضعیفه و دخترش او را کنیز.
داماد که معتاد بود، پسرکی که یلاغبا و آسمان جول بود و دخترکی ناپاک و هوس باز.
خندید به روزگار و این زندگی که عروس هزار داماد است.
آرام برف شروع به باریدن کرده بود و چه زیبا بر روی چادر مشکی اش می نشست و سیاهی و سپیدی را جمع می کرد، چشمانش را بست و خودش را در آغوش گرم همسر و شویش حس کرد و این بار تولد فرزندانش را به یاد آورد، بزرگ شدنشان و در روزهای خوش زندگی غرق شد، خفت و خوابید براى همیشه، که آمده بود درد بکشد و با درد برود…مادر

نویسنده: سعید کنف چیان

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه