بده می را
که این جادوی افسونگر
دیری ست برلبانم کامی نمی گیرد و
ره به حال خرابم نمی برد!
این روزها که درپی هم می شودگذر
گذشت عمراست که ریزم به کام دلبر
دل می رباید و خوابم نمی برد!
درراه زندگی،
بااین همه رنج ودوندگی
بااینکه ازدل فریادمی کشم که: بیا… بیا…
دیگرخیال هم به شرابم نمی برد!
امتیاز بدهید
پیشنهاد به شما
- رعد و برق - الهه قاسمی
- شعر کار خیر - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر زیبایی تو - سعید فلاحی
- شعر شب قدر - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- ترانه ی مادری ـ حبیب رضائی رازلیقی
- شعر دست دل - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر شب خیزی - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر طریق دانش - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر پند نیکان - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر پرده ی حکمت - حسن مصطفایی دهنوی
- بن بست - فاطمه مقیم هنجنی
- شعر محدوده ای به وسعت دنیا - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)