آخرین شعر زمستان – فرزاد صفانژاد

پاشیده خونِ من در آئینه
فانوسِ عمرم رو به خاموشی ست
این لحظه ی منفورِ نفرینی ،
پایانِ تلخِ یک هم آغوشـی سـت
..
در فکرِ تنها بودنم هستم
وقتی که دوری از من و رویا
میترسم از این خلوتِ بی تو
میترسم از هرلحظه ، از فردا
..
مانند گنجشکی که ترسیده
لبریزِ غم ، مغموم و گریانم
این آخرین شعر زمستان است
در تـلخیِ شب هایِ عریانم
..
دستم که خالی مانده از دستت
ابـرِ دوچشمانم پُر از آب اسـت
رویایِ من را بادِ سردی برد
من ماندم و قلبی که بی تاب است
..
دنیا برای عشقِ ما تنگ است ،
مثلِ قفس ، بی پنجره ، دیوار ..
میخواهمت ، مثلِ نفس هستی ،
تنها به سویم ، یک قدم بردار !
..
.
فرزاد صفانژاد
.
..

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه