نجات یافته داستانی از: سعید فلاحی (زانا کوردستانی) نفس نفس زنان در تاریکی بیابان میدوید. گاهی با اضطراب و پر از ترس به پشت سر، نگاهی میانداخت. پاهای برهنهاش پُر از تیغ و خار و خاشاک شده بود. زخمهای بسیار، پاهای لطیف و سفیدش را خراشیده و خونآلود کرده بود. با هرچه توان در بدن […]
طی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا میزدند. زمانی که دانشجوی پزشکی دانشگاه بوعلی همدان بودن، با آقای «فتاح» همسایهٔ دیوار به دیوار بودم. گهگاهی با آقا و خانم «فتاح» به مناسبت های مختلف رفت […]
کولبر صدای هراسآور گلوله بار دیگر در دل کوهستان پیچید. “ادریس”، کارتن سنگین ماشینلباسشویی را که باید میبرد به دوش گرفته بود و زیر فشار بار، از راه مالروی باریکی گذشت. صدای آه و نالهٔ یکی از دوستانش پشتبند، صدای شلیک گلوله، بلند شده بود؛ امّا “ادریس” از ترس سقوط به دره جرأت نکرد، برگردد، […]
یک عاشقانهٔ بیپایان ″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد. نگاهی به خیابان انداخت. نمنم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عدهای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمانهایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند. تعدادی هم […]
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. نمنم بارانِ بهاری، عابرین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم […]
از قدیم ها و خیلی سال پیش شاید بگویم دوران کودکی باورتان می شود که من از مادربزرگم می ترسیدم هنوز هم می ترسم می پرسید چرا؟ از آخرین خاطرات کودکی ام که در گوشه خاطراتم است همین قدر یادم می آید که دفعه اولی که من عقل درست و حسابی داشتم و تازه می […]
دوشنبه اولین روز رفتنم به مدرسه ی جدیدم بود. برای روز اول مدرسه، شب قبلش، تمام کتاب و دفترهام رو طبق برنامه ی کلاسی که از مدرسه گرفته بودم، توی کیفم چپوندم و به فکر و خیال مدرسه ی جدیدم پلک هامو رو روی هم گذاشتم تا خوابم ببره. اما از شوق و ذوق و […]
موجود عجیب خنده بلندی کرد با مشت یکی از ملوانان را به بیرون از کشتی پرتاب کرد بعضی از ملوانان چند قدم به عقب رفتند هرمز فریاد زد: (بکشیدش ، او موجود خبیثی ست) ملوانان به سمتش دویدند غول با حرکات دستش هر یک را به گوشه ای پرتاب میکرد هرمز به سمتش حرکت کرد […]
احمد از اداره به خانه زنگ زد و خبر موافقت چندینبارهٔ خانوادهٔ میهندوست برای خواستگاری از دخترشان را به مادرش داد. قند توی دلِ سوسن خانم(مادر احمد) آب شد. با خود فکر کرد که الحمدالله دیگه اینبار زری(دختر مورد علاقهٔ احمد) جواب بله را میدهد و خلاص!. احمد که کشته و مردهٔ زری است، قبل […]
درمیان انبوهی از مه افراد سعی می کردند کنار هم دیگر جمع شوند تا شاید راهی برای نجات باشد بدن همه از ترس می لرزید ناگهان تکان شدیدی بدنه کشتی را به لرزه در آورد جلوی کشتی به قدری سنگین شده بود که پایین تر از قبل شده بود هرمز تعدادی از سربازان را به […]
درد شب به نیمه ها نزدیک می شود، قدم هایش آرام تر می گردد و زانوی پاهایش قفل گشته و توانی دیگر ندارد، در کنج جوی آبی می نشیند و سرما را در آغوش می گیرد و در فکر فرو می رود، امروز داماد و دخترش او را از خانه به بیرون انداختند، بعد به […]
آقای کثیف یک شب سرد زمستانی،با یک عالم رویاء که آقای کثیف را فرا گرفته بود سیگار و دوباره سیگار خیلی آرامش بخش بود. زندگی با رویاهایش زیباست و خوشا به حال کسی که رویاءاش راه به حقیقت داشته باشد.آقای کثیف بازنشسته یکی از ارگانهای نظامی بود ولی با شصت سال سن هنوز خیلی خوش […]
می خوام واسه زن داداشم کادو بگیرم .آخه تولدشه . میدونم خیلی ضایع است . واسه زن داداش باید سیانول خرید . تلف شه ایشاا… هم داداش خلاص شه هم ما . اما چاره ای نیست به خاطر داداش هم که شده باید براش کادو بخرم . حیف اون پولی که واسه تو خرج میکنم […]
مه همه جا را فرا گرفته بود آسمان به تاریکی شب گشته بود کشتی تکان های سهمگینی میخورد ملوانان هر یک به سمتی می دوید هر چند لحظه صدای فریاد ملوانی از گوشه ای می آمد هرمز همه چیز را زیر نظر داشت ترس را در چشمان ملوانان می دید عده ای از ملوانان در […]
آقای شهردار – (این یک داستان است – تقدیم به شهید مهدی باکری) هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، از خانه بیرون میزدم تا با پای پیاده بتوانم سر وقت به اداره برسم. کارمند فنی یکی از سازمانهای دولتی بودم. فاصلهٔ خانهام تا اداره، با پای پیاده حدود نیم ساعت بود. همین که پا […]
– بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟! – نه دختر خوشکلم! یادمه! – با مامان میریم برات کیک میگیریم! – مرسی عشقِ بابا! – زود برگرد؛ دیر نکنی، ها! ″علی″ پیشانی دخترش را بوسید و گفت: باشه بابا جون، زود میام! ″نرگس″ با شوق و ذوق بسیار، پدرش را در آغوش کشید و […]
دندان درد ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟ با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم! رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت. من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم […]
فصل اول ( دوران تحصیل ) ستاره دختر قصه ما خیلی سر به هوا بود از اول که به مدرسه رفت اولا که از مدرسه خوشش نمی اومد و همش فکر می کرد که یه جای وحشتناک پا گذاشته. دوم اینکه دل به درس نمی داد. از همون روز اول نمراتش کم بود. اولین روز […]
مریم گریه های شبانش ادامه داشت. زمانه خانم از رنگ و روی پریده مریم تعجب می کرد به خودش گفت ای بابا این دختر چشه باید حتما ببرمش یه چک آبه کامل . بعد رو کرد به مریم و گفت: مریم جون یه وقته دکتر باید واست بگیرم . مریم با تعجب گفت: چرا زمانه […]
مریم نشست پشت میز آشپزخونه و یه چایی ریخت با کمی نون پنیر خورد بعدش رفت تو اتاقش و در رو بست. فرانک میز صبحونه برای محمود چیده بود ولی محمود گفت نه دیگه صبحونه نمی خورم.بزار حسابی گشنمون شه ناهار عروس خانم رو بخوریم. فرانک میز صبحونه رو جمع کرد . ساعت دو بعد […]
زمانه خانم گفت: آره محمود چه قولی بهش دادی. محمود گفت هیچی مامان شما جدی نگیرین . فرانک ابرویی بالا انداخت و گفت اما من محمود جدی گفتم فکر نکن با یه ماهی پلو می تونی من رو خر کنی. من هر جا اراده کنم می تونم ماهی بخورم پس این بازی رو تمومش کن […]
آن شب آب بر بودم روستا بعداز آن همه سال خشکی های متمادی هنوز بوی زندگی می داد وکشاورزان با اندک آب موجود به آبیاری می پرداختندباغ وکشتزار روستا سه کیلومتربالاتر از روستا در دره ای قرار داشت وخالی از سکنه بود شبی در آنجا آب بربودم وبنابر اعلام میرآب ساعت دو وسی دققیه بعد […]
مریم اشک تو چشاش جمع شده بود به محض اینکه فرانک از اتاقش رفت در اتاقش رو قفل کرد . عروسک محبوبش رو برداشت و با اون اشک چشماش رو پاک کرد و رفت تو تخت بعد از ده دقیقه بالشش خیس خیس شده بود خودش هم نفهمید چند ساعت گریه کرده. یه دفعه به […]
محمود سال آخر دانشگاه رشته کارشناسی ارشد بود که بورس تحصیلی گرفت و برای سفر به خارج آماده شد. اشک پهنای صورت زمانه خانم رو فرا گرفته بود و آهسته گفت: خدا به همرات پسر گلم امیدوارم با موفقیت بر گردی. اینجا مریم بود که دل تو دلش نبود و نمی دونست از دوری محمود […]
وقتی که پدر و مادر مریم تو تصادف رانندگی کشته شدن هیچ کدوم از فامیل زیر بار نرفتن که سرپرستی کودک هشت ساله اونا رو قبول کنن و مریم هشت ساله باید روانه یتیم خونه می شد پدر مریم کلی بدهی داشت و بخاطر همین فامیل نمی خواستن خودشون رو درگیر کنن و همه خودشون […]
محمود به شوخی گفت باشه بابا ما هم که گفتیم در بست در خدمت خانمیم. می خوای تو بشو پلیسه ما می شیم رئیس مافیا ناراحتی من می شم خانم خونه تو بشو شوهر من چطوره ؟؟. مریم که خندش گرفته بود سرش رو پایین انداخت و رفت داخل اتاقش بعدش در اتاقش رو قفل […]
بالاخره بعد از امتحانات کنکور، مریم صبح به این امید که در شهرستان قبول شه تصمیم گرفت بره و یک روزنامه بخره که دوستش ساناز بهش زنگ زد ساناز که دختر سر زنده و شادابی بود و بسیار هم شیطون بود از پشت تلفن گفت: دیوونه مریم مژده بده. مریم گفت چی مژده؟ چی می […]
بنام خداوند بخشنده مهربان داستان عشق ابدی نویسنده : ژیلا شجاعی مریم چند سالی بود با زمانه خانم زندگی می کرد. از همون روزهای اول انقدر زمانه خانم به دل مریم نشست که مریم دیگه جای خالی پدر و مادرش رو احساس نمی کرد. وقتی که غمگین بود، زانوهای زمانه خانم سنگ صبورش بود اونوقت […]
دریا آرام بود کشتی بازرگانی تاجر بزرگ شهر به سمت شرق در حرکت بود ملوان کشتی فردی نبود جز هرمز پرآوازه ترین دریانورد سه قلمرو بزرگ پادشاهی بیش از پنجاه سرباز صدوبیست خدمه و هزاران نوع جنس و کالا در کشتی بود . روزها و شب ها در راه بودند بدون هیچ مشکلی اما آن […]
? نباشی، نمی شود: [با عشق به عشق ام…لیلایم] فراموش کرده بودم که با خودم چتر ببرم. وسط راه باران گرفت و تا رسیدم به دانشکده خیس باران شدم. از باران متنفر بودم. خیس بودم. کلافه و عصبی رفتم کلاس. هنوز کسی نیامده بود. تنها توی کلاس نشستم. بلوزم را روی شوفاژ کنار دیوار پهن […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : داستانهای مثنوی معنوی طاووسی در دشت پرهای خود را میکند و دور میریخت. دانشمندی از آنجا میگذشت، از طاووس پرسید: چرا پرهای زیبایت را میکنی؟ چگونه دلت میآید که این لباس زیبا را بکنی و به میان خاک و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : پند سقراط روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:”در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : داستاهای کوتاه سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : داستانهای آموزنده یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت : شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : وصیت دانشمند دانشمندی وصیت کرده که بر روی سنگ قبرش این جملات را بنویسند: کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم، وقتی بزرگ تر شدم، دیدم دنیا خیلی بزرگه، بهتر است کشورم را تغییر بدهم:در میانسالی تصمیم گرفتم شهرم را تغییر بدهم. آن را هم […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : داستان «فرار از زندگی» استاد گفت:….خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود: -الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. -نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. -اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟ و حرف […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : داستان های کوتاه شروعش … جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ی ما بود. بدون اینکه نگاه مستقیمی به خانم ها گفتم : «اشکالی نداره ما اینجا بشینیم»؟ روی […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : داستان کوتاه و آموزنده خراشهای عشق الهی چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. ناگهان، مادر تمساحی را […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : داستانهای کوتاه شاهنامه شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی یکی از بزرگترین و برجسته ترین سرودههای حماسهای جهان است که سرایش و ویرایش آن گنجینه، دستآورد دست کم سی سال رنج و تلاش خستگیناپذیر این سخنسرای بزرگ ایرانی است. درونمایهٔ این شاهکار ادبی، اسطورهها، افسانهها و تاریخ ایران از […]
با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید : داستان جالب نقاشی واقعی خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچهها، حالا هر کس باید آخرین صحنهای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه، زود باشین بچههای خوب. نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشیها شد، بعضی از بچهها خانوادهشان […]