از قدیم ها و خیلی سال پیش شاید بگویم دوران کودکی باورتان می شود که من از مادربزرگم می ترسیدم هنوز هم می ترسم می پرسید چرا؟ از آخرین خاطرات کودکی ام که در گوشه خاطراتم است همین قدر یادم می آید که دفعه اولی که من عقل درست و حسابی داشتم و تازه می […]
موجود عجیب خنده بلندی کرد با مشت یکی از ملوانان را به بیرون از کشتی پرتاب کرد بعضی از ملوانان چند قدم به عقب رفتند هرمز فریاد زد: (بکشیدش ، او موجود خبیثی ست) ملوانان به سمتش دویدند غول با حرکات دستش هر یک را به گوشه ای پرتاب میکرد هرمز به سمتش حرکت کرد […]
درمیان انبوهی از مه افراد سعی می کردند کنار هم دیگر جمع شوند تا شاید راهی برای نجات باشد بدن همه از ترس می لرزید ناگهان تکان شدیدی بدنه کشتی را به لرزه در آورد جلوی کشتی به قدری سنگین شده بود که پایین تر از قبل شده بود هرمز تعدادی از سربازان را به […]
مه همه جا را فرا گرفته بود آسمان به تاریکی شب گشته بود کشتی تکان های سهمگینی میخورد ملوانان هر یک به سمتی می دوید هر چند لحظه صدای فریاد ملوانی از گوشه ای می آمد هرمز همه چیز را زیر نظر داشت ترس را در چشمان ملوانان می دید عده ای از ملوانان در […]
دریا آرام بود کشتی بازرگانی تاجر بزرگ شهر به سمت شرق در حرکت بود ملوان کشتی فردی نبود جز هرمز پرآوازه ترین دریانورد سه قلمرو بزرگ پادشاهی بیش از پنجاه سرباز صدوبیست خدمه و هزاران نوع جنس و کالا در کشتی بود . روزها و شب ها در راه بودند بدون هیچ مشکلی اما آن […]