متن شعر
« صبح با صفا »
مانند آن طبیبان ، اول بجو دوا را
وانگه طبابتش کن ، بر درد مبتلا را
دردی که بی دوا شد، درمان نمی توان کرد
جز آنکه چاره جویید ، از فیض حق شفا را
آخر طبیب دانا ، صحّت1 که از دوا نیست
صحت ز خالق ماست، فرمان دهد دوا را
تا آشنا نگردی ، با امر و نهی داور
بیگانه ای زِ داور ، نشناسی آشنا را
پیغمبران مرسل2، دشمن به ما نبودند
گفتن به ما نصیحت، بی چون و بی چرا را
تنظیم رأی خلّاق ، رأی پیمبران است
نتوان رها نمودن ، رأی پیمبرا را
ای عارفان مترسید ،رأی خدا صحیح است
اصلاً رها مسازید ، آن رأی بی بلا را
تردستی3 زمانه ، سودی دهد به دستت
امّا ندارد آن سود ، بی رأی کردگارا
ای مردمان دنیا ، دنیا وفا ندارد
بر آخرت بکوشید ، چون مرد هوشیارا
دانش که می توان جُست،بی درس معنویت
با درس معنویت ، جویی ره خدا را
ای کاروان این راه ، این نکته را نشان کن
راهش دهند در این راه ،هر فرد بی نوا را
با ثروتان دنیا ، ثروت بَـرِ خدا هست
بنگر تو حکمتش را ، طعنه مَزن گدا را
هر فرد ناتوانی ، یک بنده ی خدای است
از خود مَران توانگر، درویش خوش صدا را
در راه خودپسندی ، سودی نمی توان بُرد
با آنچه حق بداده ، با آن بکن مدارا
در جاده ي جهالت،یک روز روشنی نیست
بر خود مَده خجالت، زآن جهل شام تارا
شیرینی و لطافت در مال مردمان هست
امّا حرام خوردن،تلخ است چو زهر مارا
عیاشی و فحشاء4 ،سوزنده اس چو آتش
در فکر خود مپرور ، آن فعل پُر شرارا
نفس و هوای نفست،بسیار فعل زشت است
از فکر خود برون کُن ، آن فعل ناروا را
صد ماجرا بیارد ، بر جان آدمیزاد
آدم اگر تو هستی ، وِلکن تو ماجرا را
ولگرد هرزه گردی،با جان خود همی گفت
فریاد از این شرارت5 ،سوزنده جان ما را
ناموس یکدیگر را ، در پرده ها بپوشید
رسوایشان مسازید ، بی پرده آشکارا
هر فرد چشم پلشتی6، کارش بُوَد به زشتی
جزءِ بشر ندانید ، آن فرد نابکارا
مهر و وفا یقیناً ، رسم برادری بود
حُرمت کنید یاران ، افراد با وفا را
مهر و وفا بدانید ، اصل برادریها است
بر یکدیگر ندارند، یک جور و یک جفا را
مهر و وفا که باشد ، آدم خطا نگوید
بر فرد ناتوانی ، یک حرف ناسزا7 را
گردشت دور دنیا ،چون سنگ آسیاب است
کی چاره می توان کرد این سنگ آسیا را
گردیدن زمانه دور فنا بگردد
جانا تحملی کن ، جویی ره بقا را
این آفتاب عمرست،نزدیک بر غروب است
شب می رسد طلب کن،آن صبح با صفا را
در جهل شب بخوابی ، بیدار اگر نگشتی
در خواب شب نجویی، صبح فرح فزا8 را
افراد این زمانه کی با تو آشنایند
باید زِ لطف حق جُست ، دیدار آشنا را
امروزه آدمیزاد ، دور زمین بگردد
امّا نمی توان جُست ، آن دور ماورا را
صد سال اگر بگردید ، دور ستارگان را
نتوان ز خود ستایی ، جویی ره خدا را
پامال این فنا شد ،هرکس که راه گُم کرد
راه بقاء طلب کن ، تا گُم کنی فنا را
خلّاق آفرینش ، بر ما نصیحت آموخت
راه نصیحتش هست ، بی حد و بی شمارا
بشنو تو این نصیحت ، دانشوران نوشتند
بسیار هـا نصیحت از امـر کردگارا
بشنو برادر من ، این نکته را حسن گفت:
گفتا مزن سرت را ، بر کوه سنگ خارا
٭٭٭
1- سلامتي 2- فرستاده – نبي 3- ماهري- شعبده بازي 4- شهوت پرستي و زشت كاري 5- فساد و تباهي 6- آلوده- پليد 7- نالايق – زشت 8- شادي بخش
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
یک دیدگاه اضافه کنید