• صفحه اول
    • مجله
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • رپورتاژ آگهی
    ثبت اثر / مکان
    ورود یا ثبت نام
    ثبت اثر / مکان

    داستان کوتاه جنگجویی در اتاق / رها فلاحی

    • متن داستان
    • نظرات 0
    • prev
    • next
    • پسندیدن
    • گزارش مشکل
    • prev
    • next
    متن داستان

    جنگجویی در اتاق

    توی اتاقم، در حال خواندن کتاب داستان، هستم. از بیرون صدای لباس‌شویی و تلویزیون با حرف زدن مامان و بابایم را می‌شنوم.
    بوی اسفندی که مامانم دود کرده، توی اتاقم می‌آید. بوی طالبی و نم باران عصر هم اتاقم را پر کردهاست.
    در حالی که سرم تو کتاب بود و مشغول مطالعه، احساس می‌کنم که سایه‌ای بر روی کتاب می‌افتد. اول فکر می‌کنم که بابا یا مامانم است. اما وقتی که صدای "رها جان"! گفتنشان را نمی‌شنوم، سرم را از روی کتاب بر می‌دارم.
    شوکه و گیج، با چشمانی از حدقه در آمده، خشکم می‌زند. یک دفعه دیوی دراز و چاق از در اتاقم به زور داخل می‌شود.
    گوش‌هایش عین نی، مانند گوش‌های شرک و یک چشم قهوه‌ای روشن دارد. دست‌‌هایش خیلی خیلی دراز است، مانند بابا لنگ‌دراز. یک جلیقه‌ی قهوه‌ای پوشیده با یک جفت دمپایی مشکی.
    بچه دیویی هم پشت سرش وارد اتاق می‌شود. شبیه دیو بزرگ است، اما تاب و دامنی به رنگ زرد پوشیده، با کفش‌های پاشنه بلند مشکی.
    آمده‌اند که اتاقم را از من بگیرند!. اما من اتاقم را خیلی دوست دارم، تمام وسایل و اسباب بازی‌های داخلش را هم. "کاترین" و "نفس"، دو عروسک مورد علاقه‌ی من هم آنجا با ترس و لرز روی تختخوابم خودشان را به خواب زده بودند.
    می‌خواهم با آنها بجنگم. چاره‌ای جز این ندارم. اگر بخواهم اتاقم برای خودم باقی بماند، باید با آنها مبارزه می‌کردم. باید شکستشان بدهم و از اتاقم بیرون بکنم.
    از میان اسباب بازی‌هایم، یک شمشیر پلاستیکی بیرون می‌کشم و می‌دوم به طرف دیو و بچه دیو.
    بعضی روزها، عصر که می‌شد و بابایم از سر کار بر می‌گشت، دو نفری با شمشیرهای من، با هم مبارزه می‌کردیم. فوت و فن‌های شمشیربازی را یاد گرفته بودم. چند باری بابایم را شکست داده بودم، این دیوها که دیگه چیزی نبودند.
    اول دیو بزرگ را با یک ضربه‌ی سریع و محکم زخمی کردم و بعد با یک لگد، دیو کوچیک را هم از اتاقم، بیرون انداختم و موفق می‌شوم آنها را از اتاقم بیرون کنم.

    ✍ #رها_فلاحی

    اشتراک گذاری


    آمار

    Loading

  • هنوز نظری ندارید.
  • یک دیدگاه اضافه کنید

    دیدگاهتان را بنویسید · لغو پاسخ

    برای ارسال نظر باید وارد سیستم شوید

    پیشنهاد به شما

    داستان کوتاه مرخصی / زانا کوردستانی

    داستان کوتاه مرخصی محکم پا کوبید و سر جایش سیخ ایستاد. نگاهی توی صورت‌اش انداخت. - قربان عرضی…
    • طنز

    داستان کوتاه دختر چهارکنت / زانا کوردستانی

    دختر چهارکنت [به یاد و به نام سلیمه مزاری ولسوال چهارکنت] از شدت تابش آفتاب کاسته شده بود. از دور سایه‌ی…
    • تخیلی

    مرغ دم حنایی / سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

    ▪مرغ دم حنایی   یکی بود یکی نبود توی روستای شلم‌رود، یک مزرعه‌ی سرسبز و خوش‌ آب و هوا بود. داخل…
    • کودک

    داستان کوتاه کفاش / زانا کوردستانی

    داستان کوتاه کفاش كفش‌هاي چرم سیاه جلوي بساط كفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت: - فقط…
    • رئال

    داستان مادربزرگ من فضایی است – علیرضا هزاره

    از قدیم ها و خیلی سال پیش شاید بگویم دوران کودکی باورتان می شود که من از مادربزرگم می ترسیدم هنوز…
    • تخیلی

    داستان کوتاه چشمه‌ی خشک / لیلا طیبی

    چشمه‌ی خشک یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا مهربان، هیچکس نبود! در یک دشت بزرگ، روستایی کوچک…
    • تخیلی

    داستان کوتاه قهرمان / زانا کوردستانی

    [قهرمان] به زور سیزده، چهارده ساله می‌شد. چهره‌ای استخوانی و اندامی ترکه‌ای داشت. یک جفت کتانی رنگ و رو…
    • رئال

    استسقاء / زانا کوردستانی

    ▪استسقاء - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخل‌اش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که…
    • رئال

    خیانت / زانا کوردستانی

    وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانه‌اش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوست‌اش نمی‌گنجید. عشق‌اش را…
    • عاشقانه

    کلیه حقوق برای هنرات محفوظ است 1403 - 1398

    سبد خرید