متن داستان
جنگجویی در اتاق
توی اتاقم، در حال خواندن کتاب داستان، هستم. از بیرون صدای لباسشویی و تلویزیون با حرف زدن مامان و بابایم را میشنوم.
بوی اسفندی که مامانم دود کرده، توی اتاقم میآید. بوی طالبی و نم باران عصر هم اتاقم را پر کردهاست.
در حالی که سرم تو کتاب بود و مشغول مطالعه، احساس میکنم که سایهای بر روی کتاب میافتد. اول فکر میکنم که بابا یا مامانم است. اما وقتی که صدای "رها جان"! گفتنشان را نمیشنوم، سرم را از روی کتاب بر میدارم.
شوکه و گیج، با چشمانی از حدقه در آمده، خشکم میزند. یک دفعه دیوی دراز و چاق از در اتاقم به زور داخل میشود.
گوشهایش عین نی، مانند گوشهای شرک و یک چشم قهوهای روشن دارد. دستهایش خیلی خیلی دراز است، مانند بابا لنگدراز. یک جلیقهی قهوهای پوشیده با یک جفت دمپایی مشکی.
بچه دیویی هم پشت سرش وارد اتاق میشود. شبیه دیو بزرگ است، اما تاب و دامنی به رنگ زرد پوشیده، با کفشهای پاشنه بلند مشکی.
آمدهاند که اتاقم را از من بگیرند!. اما من اتاقم را خیلی دوست دارم، تمام وسایل و اسباب بازیهای داخلش را هم. "کاترین" و "نفس"، دو عروسک مورد علاقهی من هم آنجا با ترس و لرز روی تختخوابم خودشان را به خواب زده بودند.
میخواهم با آنها بجنگم. چارهای جز این ندارم. اگر بخواهم اتاقم برای خودم باقی بماند، باید با آنها مبارزه میکردم. باید شکستشان بدهم و از اتاقم بیرون بکنم.
از میان اسباب بازیهایم، یک شمشیر پلاستیکی بیرون میکشم و میدوم به طرف دیو و بچه دیو.
بعضی روزها، عصر که میشد و بابایم از سر کار بر میگشت، دو نفری با شمشیرهای من، با هم مبارزه میکردیم. فوت و فنهای شمشیربازی را یاد گرفته بودم. چند باری بابایم را شکست داده بودم، این دیوها که دیگه چیزی نبودند.
اول دیو بزرگ را با یک ضربهی سریع و محکم زخمی کردم و بعد با یک لگد، دیو کوچیک را هم از اتاقم، بیرون انداختم و موفق میشوم آنها را از اتاقم بیرون کنم.
✍ #رها_فلاحی
یک دیدگاه اضافه کنید