• صفحه اول
    • مجله
      • شعر و ترانه
      • داستان
      • صنایع دستی
      • رپورتاژ آگهی
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • پیوندها
    ثبت اثر / مکان
    ورود یا ثبت نام
    ثبت اثر / مکان

    داستان کوتاه آلزایمر / زانا کوردستانی

    • متن داستان
    • نظرات 0
    • اشتراک گذاری
    • prev
    • next
    • پسندیدن
    • گزارش مشکل
    • prev
    • next
    متن داستان

    داستان کوتاه آلزایمر

    پرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپول‌های پیرزن به آنجا می‌آمد؛ یک ساعت می‌نشست و بعد می‌رفت.
    امرور پیرزن احساس درد در قفسه‌ی سینه‌اش هم می‌کرد. فشارش را گرفت؛ طبیعی بود. نگاهی به مردمک چشم‌هایش کرد و گفت:
    - هیچی نیست حاج خانم!
    - هیچی نیست؟!
    - نه! خیالتون راحت! احتمالا قولنج کردید.
    - قولنج؟!
    - به خانم نظافت چی میگم که دیگه در و پنجره‌ها رو باز نگذاره! چند روز دیگه پاییزه و هوا سرد میشه.
    پیرزن چشمش به در بود. حیاط شادابی و سرسبزی سابق را نداشت. از وقتی خودش توی جا افتاد بود دیگر کسی نبود به حیاط و باغچه برسد. گلدان‌های شمعدانی لب حوض همه خشک شده بودند. خرمالوهای درخت داخل حیاط آبدار و رسیده بودند. چند تایی از آنها داخل حیاط افتاده و له شده بودند.
    - به مریم گفتم بیاد بچینشون!
    - چی رو حاج خانم؟!
    - خرمالو‌ها رو!
    - آها!
    پرستار نگاهی به ساعت کرد و نگاهی هم به سرم انداخت. قطرات آخرش بود. گیره‌ی غلطکی را چرخاند و مایع سرم متوقف شد. با احتیاط سوزن سرم را از آنژیوکت بیرون کشید و در آن را بست.
    پیرزن، تک و تنها داخل خانه‌ای ویلایی زندگی می‌کرد. پنجاه سال داشت. موهایش حنایی شده بود. دندان‌های جلویی‌اش مانده بود؛ ولی عقبی‌ها کلا ریخته بودند. به زور می‌توانست جابجا بشود. واکر سبکی داشت با کمک آن چند قدمی اگر لازم بود بر می‌داشت. یک روز در میان، خانمی برای نظافت و پخت و پز به خانه‌اش می‌آمد.
    - حاج خانم شنبه باز بهم زنگ بزن برای آمپولت!
    - شنبه!
    - آره شنبه. امروز سه‌شنبه است!... چهار روز دیگه!
    - شنبه!
    یادش اومد که آلزایمر دارد.
    - حاج خانم امروز سه‌شنبه است فردا چند شنبه میشه؟!
    - شنبه....
    - نه حاج خانم امروز سه‌شنبه، فردا چهارشنبه است؟!
    - شنبه!
    - نه چهار شنبه! بعد چی؟!
    - شنبه!
    - اوووف! حاج خانم، بعد پنجشنبه، بعد جمعه! بعد از جمعه میشه شنبه...
    - شنبه؟!
    - آفرین!
    - شنبه!!
    - حالا چرا اینقد شنبه شنبه می‌کنید؟!
    - تا پسرم نیاد همه روزها برام شنبه‌ است!
    پرستار یادش افتاد، دو سال پیش پسرش که تازه سربازی‌اش تمام شده بود، اتوبوس‌اش در راه برگشت به شهرشان، چپ می‌کند و او و چند نفر دیگر کشته می‌شوند.
    - یاسر قرار بود شنبه بیاد... خودش از پادگان زنگ زد گفت شنبه میام!
    یاسر داخل قاب عکس روی طاقچه اشک‌های مادرش را با غصه نگاه می‌کرد.

    #زانا_کوردستانی

    آمار

    Loading

  • هنوز نظری ندارید.
  • یک دیدگاه اضافه کنید

    دیدگاهتان را بنویسید · لغو پاسخ

    برای ارسال نظر باید وارد سیستم شوید

    اشتراک گذاری


    پیشنهاد به شما

    استسقاء / سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

    استسقاء* - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخل‌اش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که…
    • سایر ژانرها

    داستان کوتاه بازیگر / زانا کوردستانی

    داستان کوتاه "بازیگر" - بهتر از این نمی‌شود! برق وصل شد؛ همین را ضبط می‌کنیم! مَرد در قفسه‌ی سینه‌اش،…
    • رئال

    خیانت / زانا کوردستانی

    وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانه‌اش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوست‌اش نمی‌گنجید. عشق‌اش را…
    • عاشقانه

    داستان باسکول / زانا کوردستانی

    باسکول داستانی به قلم: زانا کوردستانی گوشه‌ی پرده را کناری زد و از آن کنج به در حیاط نگاهی انداخت. مردی…
    • عاشقانه

    داستان کوتاه اعلان / زانا کوردستانی

    داستان کوتاه اعلان - ندارم بخدا! نیست! والله ندارم! بلله ندارم! - ندارم و نیست که نشد جواب! باید یه کاریش…
    • رئال

    زارا / رها فلاحی

    زارا*   دانه‌های درشت برف از آسمان می‌بارید. از پشت پنجره داخل حیاط را نگاه می‌کردم. آدم‌برفی‌ام…
    • کودک

    داستان کوتاه آب / رها فلاحی

    داستان کوتاه آب صدای تلویزیون بلند بود. زهرا روی مبل نشسته بود. هانا، عروسک نخی‌اش را در دست داشت و موهای…
    • کودک

    استسقاء / زانا کوردستانی

    ▪استسقاء - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخل‌اش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که…
    • رئال

    داستان کوتاه نجات یافته – سعید فلاحی

    نجات یافته داستانی از: سعید فلاحی (زانا کوردستانی) نفس‌ نفس‌ زنان در تاریکی بیابان می‌دوید. گاهی با اضطراب…
    • ترسناک
    • +1

    کلیه حقوق برای هنرات محفوظ است 1402 - 1398

    سبد خرید