• صفحه اول
    • مجله
      • شعر و ترانه
      • داستان
      • صنایع دستی
      • رپورتاژ آگهی
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • پیوندها
    ثبت اثر / مکان
    ورود یا ثبت نام
    ثبت اثر / مکان

    داستان مادربزرگ من فضایی است – علیرضا هزاره

    • متن داستان
    • نظرات 0
    • اشتراک گذاری
    • prev
    • next
    • پسندیدن
    • گزارش مشکل
    • prev
    • next
    متن داستان

    از قدیم ها و خیلی سال پیش

    شاید بگویم دوران کودکی

    باورتان می شود که

    من از مادربزرگم می ترسیدم

    هنوز هم می ترسم

    می پرسید چرا؟

    از آخرین خاطرات کودکی ام که در گوشه خاطراتم است

    همین قدر یادم می آید

    که دفعه اولی که من عقل درست و حسابی داشتم

    و

    تازه می فهمیدم چی به چیه

    به خانه مادربزرگ رفتیم

    از همان کودکی وزن سنگینی داشتم

    در را که باز کردند

    جوری صورتم را می بوسید

    انگار مزه مزه می کند

    دهان بی دندان و لب های شل و ول

    را بر لپ های من آنچنان می کشید

    و از مزه اش آنقدر خوشش می آمد

    که فقط پدر و مادرم می توانستند نجاتم دهند

    البته پدر را فاکتور میگیریم

    چون انگار نه انگار

    حالا بعد از ساعتها مزه مزه و رهایی

    تا مینشستیم داخل پذیرایی

    انواع شیرینی و کلوچه و کشمش و نخودچی

    بود که به زور بر دهانم می گذاشت

    مادرم همیشه میگفت

    دلیل چاق شدن تو اینه که از یک تا سه سالگی ات همسایه مادربزرگت بودیم

    بگذریم

    مادربزرگ وقتی کلوچه ها را بردهانم می گذاشت

    با صدای لرزان خود می گفت:

    -بخور عزیزم گوشت بشه به تنت

    صبر کنید

    نکنه از قصد اینقدر خوراکی به من می دهد

    تا چاق بشم

    اونجوری که هر دفعه هم مزه مزه میکنه

    تازه با این وزنم

    هر وقت منو میبینه

    میگه:

    -چقدر آب رفتی عزیزم بیا یه چیزی بخور الان غش میکنی

    بنظر شما خیلی مشکوک نیست؟

    فقط مادربزرگ من اینجوریه یا همه اینجوری ان؟

    اول ها فکر می کردم مادربزرگ من یک موجود فضاییه

    که به من خیلی می رسه

    تا وقتی خیلی سنگین شدم منو بخوره

    یکم که بزرگتر شدم

    و فهمیدم همه مادربزرگ ها اینجورین

    تازه کشف کردم که مادربزرگ ها یک گروه مخفی آدم خور هستند

    و جلساتی با هم برگزار می کنند

    و تصمیم میگیرند چه چیزهایی به نوه هایشان بدهند

    که چطور چاق و چله شوند

    شاید رئیس هم داشته باشند

    و در مهمانی هایشان چندتایشان نوه هایشان را می آورند

    و با هم می خورند

    و اونوقته که از نوه تعریف می کنند

    -به به چه نوه ای داری

    -خیلی خوشمزه ست

    -گفتی چیا بهش دادی که بخوره؟ من هم به نوه م بدم

    آخر مادربزگ من تا حالا به من نگفته بیا بریم بیرون

    یکبار گفت که بیا زیرزمین کمکم کن وسایل را جابجا کنم

    اما نمی داند که من زرنگ تر از این حرف ها هستم

    حتما زیرزمین با آن دیگ بزرگ می خواهد مرا بپزد

    چون همه مادربزرگ ها در زیر زمین یک دیگ بزرگ دارند

    از همان جا هم راهی به جلسات مخفی خود دارند

    همیشه که به زور پدر و مادر به خانه شان می روم

    مادربزرگ را می بینم که سرکوچه با یک عصا منتظر نشسته

    مرا که می بیند لبخندی می زند

    که من وقتی غذایی که دوست دارم را میبینم همان لبخند را میزنم

    تازگیا هم که بزرگ شده ام

    هر دفعه می گوید بیا برویم با هم خانه همسایه ها

    باید سرو سامانت بدهیم

    کمی رمزی حرف می زند اما

    من می فهمم

    می خواهند مرا برای خوردن آماده کنند

    چون دارم بزرگ می شوم

    و گوشتم کم کم تلخ می شود

    من هم زرنگ و هرگز گولشان را نمیخورم

    و اصلا تا آخر عمر سروسامان نمیخواهم

    .

    فقط برای خنده تقدیم به همه ی مادربزرگ های عزیز و دوست داشتنی

    .

    نویسنده: علیرضاهزاره

    آمار

    Loading

    تبلیغات

  • هنوز نظری ندارید.
  • یک دیدگاه اضافه کنید

    دیدگاهتان را بنویسید · لغو پاسخ

    برای ارسال نظر باید وارد سیستم شوید

    اشتراک گذاری


    پیشنهاد به شما

    مرغ دم حنایی / سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

    ▪مرغ دم حنایی   یکی بود یکی نبود توی روستای شلم‌رود، یک مزرعه‌ی سرسبز و خوش‌ آب و هوا بود. داخل…
    • کودک

    استسقاء / سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

    استسقاء* - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخل‌اش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که…
    • سایر ژانرها

    زارا / رها فلاحی

    زارا*   دانه‌های درشت برف از آسمان می‌بارید. از پشت پنجره داخل حیاط را نگاه می‌کردم. آدم‌برفی‌ام…
    • کودک

    خیانت / زانا کوردستانی

    وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانه‌اش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوست‌اش نمی‌گنجید. عشق‌اش را…
    • عاشقانه

    استسقاء / زانا کوردستانی

    ▪استسقاء - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخل‌اش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که…
    • رئال

    داستان کوتاه نجات یافته – سعید فلاحی

    نجات یافته داستانی از: سعید فلاحی (زانا کوردستانی) نفس‌ نفس‌ زنان در تاریکی بیابان می‌دوید. گاهی با اضطراب…
    • ترسناک
    • +1

    داستان باسکول / زانا کوردستانی

    باسکول داستانی به قلم: زانا کوردستانی گوشه‌ی پرده را کناری زد و از آن کنج به در حیاط نگاهی انداخت. مردی…
    • عاشقانه
    • آراد برندینگ
    • 2 جدار
    • کوکوناتو
    • آداس فود
    • یونا پلاستیک
    • پونه
    • چیلر سیتی
    • پولکستان
    • وکیل سایبری
    • یونجه
    • چکش هیدرولیک
    • چرمشوز
    • دانه روغنی
    • داگی
    • دکمه ساز
    • دالمیکر
    • فیشمیش
    • فریزرز
    • حصیریاب
    • آیاسنشیال اویل
    • آی غاز
    • ایرانی بازی
    • جاکلید
    • جورابکده
    • کتیرو
    • ماهیکاران
    • نباتشیرین
    • اوگاز
    • تارپودکارپت
    • ولوزماجور
    • زیراندازآنلاین
    • دراورپلاستیک
    • ارامویل
    • قنادیو
    • ایرانواش

    کلیه حقوق برای هنرات محفوظ است 1401 - 1398

    سبد خرید