پای افکارم کمی لنگ است و من افسرده ام
غم نشسته در دلم همچون گلی پژمرده ام
شاخه ی خشکیده ام بی یار و یاور مانده ام
سهمم از فردا تباهی گشته و دلمرده ام
هرچه کردم تا بدستش آورم اما نشد
نیمی از عمرم فنا گردیده و سرخورده ام
عاشقی کردم ولی دراین تلاطم سوختم
آتشی زد بر تنم از کار او آزرده ام
غصه هایت همچو شلاق است برجان وتنم
زخم هایم را پس از دوری زتو نشمرده ام
حسن مصطفایی دهنوی
1398-08-14 در 11:25 ب.ظدرود ها
بسیار زیبا سروده اید
پاینده باشید
roli_0919
1398-08-17 در 2:07 ب.ظسلام و درود جانا
زیبانگرید
سپاس ها