▪︎خەیاڵ: خەیاڵەکانت ئەوندە باڵا کردونە کە ڕۆژێ چەن جار دێنە سەر دانم، باران هەتا شەو دەبارێ و بەدوایی -با- دایکی پیرم هەموو بەیانی کۆلانە خوولینەکەمان گزک ئەدا بەڵکەم کە بیت و سەرێکم لێ بدەی و ئەم زامە کۆنە لەژێر چاومدا لابدەی و بیفڕێنی. دڵم، شیشەیکی ناسکه بەڵام دڵگیریەکانم و دڵگیریەکانت وەکۆ شاتاڵی مغولەکان لەسەر گیانم […]
داوی زوڵفت بە داوی زوڵف و شمشێری ئەبرووت گرفتارە دڵی سەد عاشقی دڵجووت نیگاھی چاوی شینی نیمەخابت ھەزاران وەک منی خستۆتە تابووت ∞ برگردان فارسی: در دام زلف و ابروی همچون شمشیرت دل صدها عاشق دلداده گرفتار است ناز نگاه چشمان مست آبی رنگت هزاران نفر همچون من را در تابوت گذاشته(کشته) سعید فلاحی (زانا […]
« کار خیر » خدایا ، گر زِ اول کافر هستم مسلمانـی تو ، نامـد1 به دستم صراط مستقیمـت در کجا بود کجا دیدم، کز آن چشمم بـبستم طبیعت را نهادی پیش چشمم کجا من بر طبیعت، شایق2 هستم تو نفس سرکشی بر من گماری من از ترست ،سر آن را شکستم عجب راهی به […]
« رهبر آدم » دانشسرای این جهان ، در دانشش بازیگرست دانش نشاید جُست ازآن،این یک خر بی اُسرست1 دانش به مغز هـر کسی ، تأثیر نیکی بر نهاد روشن کند روح بشر، دانش خودش روشنگرست گر عاقل دانشوری ،کار نکویی بر گماشت کار نکویش هرکه دید،دانست که دانش رهبرست آدم اگر دانش نجست،توفیرش2ازحیوان چه […]
” ترانه ی مادری “ دست نوازش تورو به کل دنیا نمیدم بانغمه ی لالاییت صدای عشق و شنیدم پشت نقاب خنده هات دلواپسی و غصه بود وقتی کنار تو بودم غصه ها توی قصه بود تو بند تنهایی خود دلم کرده هوای تو چشمای من فدای تو ۲ بعد از خدای مهربون سجده کنم […]
✓ محدودهای به وسعت دنیا! جغرافیای من –چشمان توست؛ سرچشمهی کرانهیی گمنامِ رودها کرانهی تمامیی دریاها! وَ من،،، کویری خشک دلبستهی نسیمِ نگاهت؛ چشمان روشنی که نه لندن، نه کازابلانکا با خودش دارد این طُرفه در نجابتِ توست که سرزمینم را میتابد چشمِ تو اوجیست مانندِ اورست… زیباتر از تمامِ کشمیر! و تلخ مثلِ افغانستان […]
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی صفحه 32 « دل آدم » طراز حکم حق ، از آن اول همین رنگ است زِ اول تا الی آخر، خدا دارای فرهنگ است خدا آن فرد تنهای است و حاکم برهمه مخلوق نظام و تخت وتاج آن،پُر از مبنای اورنگ1 است خدا محتاج کس نَبْود،به هر کارش بُوَد […]
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی « دانش آموز » خداوندا ، تویی با دانش آموز تو را دانش بُوَد،بیش از شب و روز مرا دانش نمی بود روز اول زِ تو دانش بیاموزم من امروز فروماندم ز حیرانی به کارم چرا در کار خود ، حیرانم امروز اگر بر دانشـت پی برده باشم کلید دانشم […]
ای که تا پر باز کردم آسمانم را گرفتی تکیه بر دیوار کردم سایبانم را گرفتی بالِ پروازم شکسته زیر باران های حسرت بارشی از غم به جان زد تا جهانم را گرفتی سفره ای رنگین به پا کردی ومهمانی گرفتی دعوتم کردی واما قرص نانم را گرفتی بغض سربی درگلویم چنگ زد وقتی که […]
– مجنون بیلیلا: از گورستان قلب من که می گذری کمی آرام، گام بردار سالهاست آنجا مجنونی آرمیده است که آغوش هیچ لیلایی آراماش نکرده بود. #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی) #هاشور_در_هاشور
« پرده ی حکمت » چنین گفت : پیغمبر(ص) با شعور بـجو دانش از مهد1 تا به گور پیمبر(ص)همین نکته را دید وگفت که بی دانشی،چشم داریست کور به دانش بکوش و به علم و عمل نه بر نخوت وکِـبر2 و زرها و زور به آن عقل رحمانی ات ، پی بِـبر نه بـر جهل […]
ُ رعدوبرق انگاری صدای خوف و رَجاست ُ نترسیدن برای ھمچون ما کفر و جفاست َ سرزمین دل ما، در ترجمان پرمدعاست گفته حتی نیز َ بعد نمازِ آیات ھر خواستنی واجبرواست
« پند خدا » ای بشر خیره سر ، می برنت در سفر از وطن ای خیره سر، توشه بِـبر در سفر آن سفر پُر خطر، خرجی راهش کجاس پنـد خدایـی بُوَد ، خرجـی راه بشـر هستی این خاکدان، تا دَم این منزل است منزل دیگر بُوَد ، باشـد از این خوبتـر حکمت خلاق تو، […]
« طوطی عشق » طوطی عشق مرا ، عشق گُل آمد به نظر تا که از طوطی عشقت،نظر ابراز1 کنیم رو به صحرا و چمن،نغمه ی2 هر بلبل باغ پیش ابروی تو ، بلبل صفت آواز کنیم با مِـی و باده و با مطرب و با شوق وشعف3 عشق خود را به روی گلشنت ابراز […]
« خرده نان » از بس که ضربه خوردم از بهر خرده نان ترسم دیگر که آبی و نان، در دهن کنم صد داد از این زمانه، به دیندار دشمنس صد بار اگر طریقه ی این امتحان کنم دنیا برای مردم بی دین ،خوش آمدس این حرف ثابت است ،بـباید بیان کنم ٭٭٭ حسن مصطفایی […]
« چرخ کهن » یارب بـخواه چرخ کهن ، واژگون شود تا آدمـی زِ جور و جفایـش برون شود این آدمی که زیر همین چرخ کینه جوست دارد طمع زِ حیله و دیـدش نهـان شود یـارب روا مـدار ، کـه ایـن چـرخ بی قرار دور بشـر ، هـر آنـچـه بگـردد زیـان شود ایـن چرخ اگـر […]
« ره خطر » رسم است راه خود رَوی و کینه در بشر در راه کینه می رود ، اما ره خطر غافل مباش ، ای بشر از راه خود روی در همچو راه ،هر چه رَوَی باشدت خطر راه دراز کینه و دزدی و کجروی برجای سود ،صد به صدت می دهد ضرر سود […]
« مرغ غیب » در اعلا ملک حق، تا می توان رفت چرا در خاک این دنیا بمانیـم مگر این روح ما ، از خاک می بود نه از خاکیـم و ما از آسمانیـم ندای مرغ غیـب آمـد به گوشـم که ما مـرغ همـان باغ جنانیـم فضای آن بهشت است ، منزل ما در آن […]
نجات یافته داستانی از: سعید فلاحی (زانا کوردستانی) نفس نفس زنان در تاریکی بیابان میدوید. گاهی با اضطراب و پر از ترس به پشت سر، نگاهی میانداخت. پاهای برهنهاش پُر از تیغ و خار و خاشاک شده بود. زخمهای بسیار، پاهای لطیف و سفیدش را خراشیده و خونآلود کرده بود. با هرچه توان در بدن […]
پوچی مطلق : وقتی که نیستی یک چیز دنیا کم است… مثلِ یک خنده، یک بهار یا؛ — شهریور… به گمانم، در غیابِ تو، جهان یک پوچیی مطلقست. یعنی: همهی دهانها بسته است! وقتی که نیستی من،،، بیدلیلترین اتفاق زمینم! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
« الطاف حق » گفتن هـزار نکته ، زِ یزدان همین بُوَد روز قیامتـش ،به یقیناً یقین بُوَد روزی که کار نیک و بد، از هم جدا کنند هـر بد به صاحب خود ،در کمین بُوَد آن روز چند به ما بـنمایند ، زِ خیر و شر هـر کار خیر و شر، سزایـش چنین بُوَد […]
« طالع 1 » بد بخت تریـن مردم ، منـم امروز هر کار که کردم نشدم فاتح2و فیروز اطراف من امروزه همه دشمنم هستند بر من نَبُود یک نفری دست و دلسوز با هر که نصیحت بنمودم منِ دلسوز آن کینه وری بود به من گشت بد آموز یارب تو گواهی ،به کسی بد نـنمودم […]
« مرز قناعت » از مرز قناعت نگذشتم که من از خود آلایـش1 دنیـا و تجمّـل2 نـپرستم میلم نَـبُوَد با همه کس صحبت مستی تا خلق بدانند و نگویند که مستم هر با نظری،شعر مرا خواند یقین گفت من با نظرم با تو یقین، هم نظر هستم بر غیر نمک دادم و منّـت نـنهادم هرکس […]
✓ زخمیِ اسارات: …باید از تو نوشت. وقتی،،، بهار از تو شروع میشود. و اردیبهشت، لحظهٔ حضور توست آنگاه که، گردش جهان حول آفتاب نگاه توست باید از تو نوشت وقتی سازهای جهان کوک میشود با اشارهی انگشتهای تو و تنت، عبور میدهد فقرات کش آمده را تا انتهای دعوتِ پرندگیی چشمها. تو،،، نُتی هستی […]