متن شعر
بیا ای
گل آفتابگردان
رخ خود
به من بگردان
منم آن
خورشید تابان
که عشق خود
نمودی هر بار
به سوی او نمایان
تو نه همانی
که هر دم
به نگاه پر تمنّا
به خواهش و تقلّا
به غلیظی عشق مجنون
به قساوت دل پر از خون
سبکبال و عاشقانه
دلانگیز و خالصانه
عشق خود بی بهانه
به رهم نمودی عریان؟؟
چرا رو گرفتی از من
ابروها گرفتی در هم
ردّ بغض بر گلویت
شده جاری در چشمانت
شده جاری در چشمانت
هرچه آه و محنت و غم
نکن اینچنین تو با من
به خدا ندارم طاقت
که ببینم آن نگاهت
به دو چشم ناز و زیبا
که به درد گشته گریان
من چه کرده ام با تو
تو چنین کردی با من
به خدا فقط دل من
به تو دل داده هر دم
به دل تو کرده سجده
نه به شهوتی و غفلت
نه هوس نه میل و رغبت
نه به کسی داده وعده
نه گمان بد برده
نه ز نفس برده فرمان
نه به قسم کرده عصیان
نه به کس به غیرِ از تو
نظری فکنده چشمم
نه به عشوه ی زنانه
دل خود داده ام من
که تو اینچنین شتابان
زلف خود گرفته پنهان
سر ذره ای حسادت
به ستیز گشته با من
دگر دست بکش ز گریه
رخ خود به من بگردان
بزن لبخند دلبرانه
بزن بر این فراق پایان.
هیچیک
یک دیدگاه اضافه کنید