متن شعر
« گوهر مقصود »
تا كه در تابش خورشيد جهان يك اثر است
در تمامي نباتات جهـان جلوه گر است
گر نكوتر نگريم آن اثـر از امـر خداس
آن اثـرها زِ نباتات نكـو ، بـر بشر است
هـر كه با دقـت خود ، امـر خدا را نگرد
زآن اثـرها و زِ خورشيد خدا با خبر است
فيض اسـرار خدا را ، نـگريد آدميان
بهر مخلوق خدا ،همچو يكي كارگر است
طلب از گمشدگان لب دريا بـكنيد
همه از فيض خدا ، در تَه دريا گُهر است
چوب بي برگ زمستان ، ندهد بار و بـري
در بهاران زِ چه پُـر ميوه و بادام تـر است
مدتـي تابـش خورشيد بـتابد به همان
ما بـبينيم همان شاخه، پُـر از بار و بر است
خالق با عظمـت را ، نـشناسيم چرا
هركه خالق نشناسد،به يقين كور وكر است
دانشي را كه بشـر ، راه نـبرده است هنوز
نـزد خلاق بشـر هست، همان راهبـر است
راه دانايي و دانش ،كه در اين دست خداس
هر كه دانشگر محضس، به خدايش نظر است
ما كه تاريخ جهان ، بيهوده نـشناخته ايم
مي شناسيم كه تاريخ ، در اين رهگذر است
گوهر معرفت حق ،كس اگر نيك شناخت
كي به دنياي دني، در پي گنج و گُهر است
شبنمـي كـز سـر زُلـفش ،بـچكد بـر سـر ما
زلف ما تا به قيامت،شكنش1 در شكر است
نطفه ي آدميان را كه دهد روح بـر آن
قطره آبـي كه زِ آدم جهد و از كمر است
عقل تشخيص الهـي، به بشـر داده خدا
گـر بشر اين نـشناسد ،زِ هيولا بَـتر2 است
قفس سينه ي دنيا ، كه دور من و توست
روح بي عقل در آن، طاير3 بي بال و پر است
كار بيهوده برادر ، ره دنياي دني است
كار غير از ره حق، از همه بيهوده تر است
تا به دنيا نظـرت باشد و دنيا طلبـي
كار عقبي رَوَد از دست،كه پُرهوده تر4 است
ما كه ناديده ندانيم ، كجا منزل ماست
رمز اين منزلس، عنواني از آن بر بشر است
هر كس آن منزل عاقبت خود بـشناخت
سوي منزلگه عقبي خودش در سفر است
ما بـر آن منزل عقبي ، بـتوان پـي بـبريم
هركس اينجا ،به همانجا نظرش در بصر است
غصه ي كار فريبنـده ي دنيا مخوريـد
كم و بيشـش، همه از بهر بشر درد سر است
كار با معنويـت ، از اثـر امـر خداس
كار بي معنوي ، از آدمـي خيره سر5 است
كار با معنويـت ، كي بـكنند آدميان
كار اين آدميان ، از همه فرسوده تر است
كار عقباي خودت را ، بشر از دست مده
كار دنيا ، به يقيناً به بشـر كينه ور است
اي برادر من دل خسته ، غمم بهر تو نيست
ليك مي گويمت اين كار تو را،صد خطر است
جان من ،غصه ي دنياي دني چند خوري
خاك دنيا ، سـر دست پدري يا پسر است
كاروان6 بشريت به همين خاك فرو است
راه ماها به همين كامسراي دو در است
غافل از حيله ي دنيا ،كس اگر رفت به خواب
خواب آشفته ي آن،بهر همان حيله گر است
آخر اي خيل ، راه نـباشد بـجز اين
خاك دنيا كه هم از پيكر واز دست و سر است
كاروان با من دل خسته ، از اين راه بگو
در تحيّر شده اي ، راه كجايت نظر است
آري اي همره من ،راه نشيب است و فراز
با خطر باشد و از موي كه باريكتر است
پُـر خطر باشد و سختـس به بيابان بلا
به بيابان بلا ، راه بشـر سختـر است
هر كه بيدارس و غافل نـشود از ره حق
در ره دانش حق ، از همه بيدارتر است
جاي دانشكده ي حق ، نبودش در سر ما
وحي حقس، زِ ره گوش در اين مغز سر است
داد از آن آدم بي فكر ،كه نشناخته است
دانش حق به سرش هست،خودش مثل خر است
دانش حق بُوَد آن گوهر مقصود بشـر
در سر هـر بشري ،از همه معروف تـر است
اي حسن ، گوهر مقصود تو اسرار خداس
دست آن قادر سبحان،كه بُوَد خوب تر است
٭٭٭
1- پيچ و خم 2- بدتر 3- پرنده 4- حق– درست 5- سركش- لجوج 6- قافله – مسافر
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
یک دیدگاه اضافه کنید