متن شعر
« گُل سرخ »
خدا هركاري از دستِ من بيچاره مي سازد
خدا هـر گفتگويي، از منِ ديوانه مي سازد
اگر كارم به مثل حاصل بي دانه اي باشد
همان كارم به مثل حاصل بي دانه مي سازد
اگر اندازه ي كارم، به معيار حقيقت نيست
همان اندازه ي كارم،را زِ حق بيگانه مي سازد
به راه كفر اگر رفتي ،بدان راهت نمي بندد
رهت را جلوه گر بيني،رهت كفرانه مي سازد
به ناداني اگر مانـي ، رَوي در راه شيطاني
زِ ناداني غمش نَبْود1، تو را شيطانه مي سازد
به باد خرمن شيطان ، نمي بايد تكان خوردن
تكان خوردن تو را دور از ره يزدانه مي سازد
خدا هر فرد نيكو را ،اگر كارش نكو باشد
از آن كردار نيكويش، دو صد برهانه مي سازد
اگر چون پيردهقان،دانه ي خوبي به كشت آري
زِ محصولش همان انبار تو، پُـر دانه مي سازد
تو اي دانا دلا بشنو، اگر حُكمش نـپيچي سر
مطيع حكم تو،هر دوست وهر بيگانه مي سازد
گُل سرخ جهان،اول زِ حكمش سر نـپيچيدس
كه از حكم گُل سرخش،زِ گل گلخانه ميسازد
بشر از راه و رسم حق،كسي نتوان رَوَد بيرون
برون رفتن تو را دور از ره رحمانه مي سازد
نداي روح بخش آن ، به هر دل زنده نازل شد
به مثل احمد مرسل(ص)2 ره انسانه مي سازد
به باد آنچنين خرمن،كس اَر بتوان زند شايد
كه از بسياري خرمن،از آن دُر دانه3 مي سازد
چو آگاهس خدا از ما ،ندادس كار خود بر ما
به دانش بنگر و آن كارش چه آگاهانه مي سازد
طفيل هستي كارش، چرا كار بشر اين شد
به ضد كار رحماني ، چرا شيطانه مي سازد
دهان بچه از پستان مادر ، شير مي نوشد
خدا بعد از دو سال،از آن دهان دندانه مي سازد
سوار مُلك حكم حق،زِ كس عاجز نمي ماند
نفسهايي كه نفساني است،برآن نفسانه مي سازد
سواري يكّه تاز آن،به هر كوي و به هر برزن4
به دشت و وادي ايمن،به هر ويرانه مي سازد
دلا در گمرهي منشين،كه آن رهوار5 پُر سرعت
به هر خواب وبه بيدار،به صاحب خانه مي سازد
اگر در گمرهي ماندي و در غفلت فرو رفتي
همان تنها سوار آن ،تو را بتخانه مي سازد
كس از دست سوار آن نمي شايد كه بگريزد
اگر در كوه و در دريا،به هر جا لانه مي سازد
نه عمر آدميـزادس ، مدار عمرش اين پيمان
مدار عمر هر حيوان،در اين پيمانه مي سازد
كسي جرأت ندارد ، در بـرِ تنها سوار آن
دَمي از خود زند ،خود تابع پيمانه مي سازد
من و ما پيش خود هستيم، بَرش نتوان سخن گفتن
من وما گر بَرش گفتي،دلت غمخانه مي سازد
اگر تن پروري كردي، بدن فرسوده ناكردي
تو را فرسودگيها در بدن ،كاشانه مي سازد
اگر افسانه جو هستي و عهدش را تو بشكستي
به دلخواهت از اين دنيا ،ره افسانه مي سازد
دلا در هر رهي هستي،به راهش مي توان پويي
وگر غير از رهش پويي،رهت بيگانه مي سازد
گلاب وگل چو با هم شد،فزونس بوي عطر آن
همان عطار دانشگر ،در اين دكانه مي سازد
چُماق و گُرز آدمها ، اگر از حد فزون باشد
برش همچون پَـرِ كاه است،دم چوگانه مي سازد
حكومتهاي مستكبر،گر از حكمش بپيچن سر
مُجلل كاخشان ، گرد پَـرِ پروانه مي سازد
حسن گر طالبش باشي،نـپيچي سر زِ فرمانش
از اين گفتار پُـر معنا ، گُل بستانه مي سازد
٭٭٭
1- نباشد 2- پيامبر اسلام(ص) 3- دانه دُر – محبوب - معشوق 4- محله – كوچه 5- مَركب رونده
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
یک دیدگاه اضافه کنید