متن شعر
« سخنم را »
برگو تو حسن،خود چه كني اين سخنم را
غافل نـنشين غصب نـمايند سخنم را
من با تو بـگفتم: بـشناسي سخن من
مردم نـشناسند و نـدانند سخنم را
هر بَد سيري1 ،قابل گفتار من آن نيست
قابل تو شدي ، با تو بـگفتم سخنم را
اين خلق من امروزه ، شكستن سخن من
نـشناختن اينهـا ، نه من و نه سخنم را
با همچو تويـي قطع نـكردم سخن خود
بر آنكه ندانست ، نـگفتم : سخنم را
من با تو بـگويم: رقم حرف قديمـم
مـردم نـشناسند ، رقمـي از سخنم را
بـشنو زِ من اين نكته كه داني به حقيقت
پامال شد آنـكس ، كه نـداند سخنم را
بر نام من امروزه همه لب بگشودن
رفتار نـكردند به معنـا سخنم را
اي پيرِ جهانديده ، تو بشناس و عمل كن
بگذار كه خلقـم ، نـشناسند سخنم را
آنها كه غلط كردند ، آماج2 عذابنـد
خواهند كه زِ من بـشنوند اينجا سخنم را
ما را به بشر آرزوي خوب و بدي نيست
بـر خوب و بدِ خلق ، بگفتم سخنم را
از خوب و بد خلق،به ما سود و زيان نيست
سود بشرس ديدم و گفتم سخنم را
ما را بشر آرزوي سود و زيان نيست
در سجده روند ، گر بـشناسند سخنم را
آنهـا كه به بازيـچه بـگيرند سخن من
بازيچه نـباشد ، عمل آرَم سخنم را
كردار مـرا هـر كه بـداند ، كه بـداند
هـر كس كه نـداند ، كه نـداند سخنم را
آنهـا كه به معنـا ، نـشنيدن سخن از من
غرق غضبـم3 گشتن و ديدن سخنم را
هر كس ندهد گوشي و نشناخت چه گويم
در گوش خُماري4 نـنهم من سخنم را
محدوده ي آواز مرا ، كس نـتوان يافت
گيرم يك الاغي نـشنيدس سخنم را
بيرون زِ حدود منـس ، آنكس كه نـداند
هـر كور و كري،بهـره ي نيكو سخنم را
ما را زِ ازل صحبت نيكي، به ميان بود
ابليـس نـدانست به معنـا سخنم را
روزي كه نه خط بود و نه تاريخ بگفتم:
تاريخ چه خواهي كه نـشناسي سخنم را
من قطع نـكردم سخنم از همه افراد
جان بـسپردن افراد سپاس سخنم را
صد بار حسن، حرف مرا گفت به مخلوق
تا خلق نـگويند ، نـشنيدن سخنم را
٭٭٭
1- سيرت - راه و روش 2- هدف – نشانه 3- خشم گرفتن – خشمگين شدن 4- شراب زدگي
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
یک دیدگاه اضافه کنید