متن شعر
آن شعشعه ي نوري،كز رب غفور آمد
آن روشني نورش چون سيرت حورآمد
در وادي حيرتها ،هر قدر فرو رفتم
بر حيرتم افزودند ، عقلم به ظهور آمد
٭٭٭
در وقت جواني ام،عقلم كه طهور آمد
در موقع پيري ام ، ياد از ته گور آمد
با فكر خودم گفتم آن نوركه من ديدم
اي كاش كه آن نورش دروقت قبورآمد
٭٭٭
يك بشري نيست ، در اين روزگار
كار نـدارد بَـرِ پـروردگار
هر چه بشر هست در اين روزگار
رأي خــدا مـي بُوَدش بهر كار
٭٭٭
مـا عَـلَم عِلم بـرافراشتيـم
پـا به ره جـلوه كه نـگذاشتيـم
عـلم و ادب هر چه بياموختيـم
در ورق دفـتري انـباشتيـم
٭٭٭
عـلم و ادب هر چقدر داشتيـم
هديـه خـود بـر همـه بگذاشتيـم
رسـم قـناعـت و طريـق ادب
كـي زِ ديگر خلق نهـان داشتيـم
٭٭٭
نسیم گلشن زنده یاد حسن مصطفایی دهنوی
یک دیدگاه اضافه کنید