• صفحه اول
    • مجله
    • درباره ما
    • تماس با ما
    ثبت اثر / مکان
    ورود یا ثبت نام
    ثبت اثر / مکان
    هنرات

    داستان کوتاه کفاش / زانا کوردستانی

    • متن داستان
    • نظرات 0
    • prev
    • next
    • پسندیدن
    • گزارش مشکل
    • prev
    • next
    متن داستان

    داستان کوتاه کفاش

    كفش‌هاي چرم سیاه جلوي بساط كفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:
    - فقط واكس!
    دست برد و از توی صندوق‌اش، فرچه و بورس را بیرون کشید.
    چشم هايش كه به مارك كفش ها افتاد؛ لحظاتی خيره مانده بود... کفشِ بلّا!!!
    مرد، خاکستر سيگارش را با نوک انگشتان کشیده‌اش، تکاند و دوباره بر لب گذاشت.
    كفاش آهي كشيد.
    اگر كارخانه "کفشِ بلّا" با آن همه قدمت و عظمت ورشكست نمي شد چه مي‌شد؟! در همان حال که مشغول برق انداختن کفش‌ها بود، فكر كرد اگر کارخانه ورشکست نمی‌شد و از کار اخراج نشده بود و الان همان سركارگر خط توليد كفش‌هاي مردانه باقي مي‌ماند نه اینکه از زور بیکاری به كفاشی مشغول باشد و کفش‌های این و آن را واکس بزند.
    واكس كفش ها كه تمام شد نگاهي به مرد انداخت و گفت:
    - دو تومن ميشه آقا!

    #زانا_کوردستانی

    آمار

    Loading

  • هنوز نظری ندارید.
  • یک دیدگاه اضافه کنید

    دیدگاهتان را بنویسید · لغو پاسخ

    برای ارسال نظر باید وارد سیستم شوید

    پیشنهاد به شما

    داستان کوتاه فریبا / زانا کوردستانی

    [فریبا] پیپ‌اش را گوشه‌ی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکه‌های آوار شده‌ی سقف را…
    • رئال

    استسقاء / سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

    استسقاء* - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخل‌اش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که…
    • سایر ژانرها

    داستان کوتاه مرخصی / زانا کوردستانی

    داستان کوتاه مرخصی محکم پا کوبید و سر جایش سیخ ایستاد. نگاهی توی صورت‌اش انداخت. - قربان عرضی…
    • طنز

    داستان کوتاه نجات یافته – سعید فلاحی

    نجات یافته داستانی از: سعید فلاحی (زانا کوردستانی) نفس‌ نفس‌ زنان در تاریکی بیابان می‌دوید. گاهی با اضطراب…
    • ترسناک
    • +1 رئال

    داستان باسکول / زانا کوردستانی

    باسکول داستانی به قلم: زانا کوردستانی گوشه‌ی پرده را کناری زد و از آن کنج به در حیاط نگاهی انداخت. مردی…
    • عاشقانه

    داستان کوتاه اعلان / زانا کوردستانی

    داستان کوتاه اعلان - ندارم بخدا! نیست! والله ندارم! بلله ندارم! - ندارم و نیست که نشد جواب! باید یه کاریش…
    • رئال

    داستان کوتاه جنگجویی در اتاق / رها فلاحی

    جنگجویی در اتاق توی اتاقم، در حال خواندن کتاب داستان، هستم. از بیرون صدای لباس‌شویی و تلویزیون با حرف زدن…
    • تخیلی

    داستان کوتاه بازگشت / زانا کوردستانی

    داستان کوتاه بازگشت هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی…
    • رئال

    داستان کوتاه بازیگر / زانا کوردستانی

    داستان کوتاه "بازیگر" - بهتر از این نمی‌شود! برق وصل شد؛ همین را ضبط می‌کنیم! مَرد در قفسه‌ی سینه‌اش،…
    • رئال

    کلیه حقوق برای هنرات محفوظ است 1404 - 1398

    سبد خرید