متن داستان
وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانهاش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوستاش نمیگنجید. عشقاش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگشت مرد، از خانه خارج شد.
سه ماه بود با مریم آشنا شده بود و حدود یک ماهی میشد هر روز بعد از خروج شوهرش به سراغش میرفت.
در راه به زرنگی خودش احسنت میگفت و به برنامهی فردایش با مریم فکر میکرد.
چند خیابان آن طرفتر خانه داشت. وقتی وارد خانه شد. برگهای کاغذ را روی تخت خوابش دید. دستخط زنش بود.
- من در کنار تو عشقی حس نکردم. دنبالم نگرد من با عشقم برای همیشه از این شهر رفتیم!.
#زانا_کوردستانی
یک دیدگاه اضافه کنید