متن شعر
« خالق اکبر»
كار غلط ، كه خالق اكبر نمي كند
ظلمي كه آن ، به آدم مضطر نمي كند
بر مهتري2 كه لطف نمايد ، روا بُوَد
بر ناروا كه لطف به كهتر3 نمي كند
بر ناتوان كه رحم نمايد ، به جا بُوَد
بيجا ديگر به فرد توانگر نمي كند
هر ظالمي كه ظلم ، به هر ناتوان نمود
حق ، ناتوان به ظلم ، توانگر نمي كند
حكمت چنين بُوَد ، نـتوان گفتن اين چرا
رحمي چرا به عاجز مضطر4 نمي كند
گـر عابدي و كافـر اگر كار ظلم كرد
حكمـي ميان عابد و كافـر نمي كند
كار نكو و كار بد و حرف نيك و بد
حق كـي جدا نـمود ، جداتـر نمي كند
آدم زِ خاطرات خودش آرزو كند
حاجت روا ، به خواهش خاطر نمي كند
آدم ذليلِ درگه خلاّق عالم است
هـر آدم ذليل5 ، مظفر نمي كند
مغرور لطف حق ، كه شدي اي توانگرا
از ابـرِ لطف ، دست تو را تـر نمي كند
بر آب فاضلاب ، هر آنكس كه خو نمود
خود را به آب پاك ، مطهـر نمي كند
بوي كثافت اَر به مشام كسي خوش است
خود را زِ بوي مُشك ، معطر نمي كند
بر اصغر و صغير ، رسد لطف حق ولي
ديگر بـر آن بزرگـي اكبـر نمي كند
لطفي كند كه باغ شود سبز و لاله بار
اما ديگر به نخل تناور نمي كند
شاهانِ روزگار ، زِ تخت آورد فرود
كآن آرزوي شاهي و افسر نمي كند
رسم قلندري ، چه نكو مي بُوَد زِ مرد
خلاق ما ، كه منع قلندر نمي كند
سلطان سنجري ، كه اسير قفس بـشد
از آن قفس ، رهايـي سنجر نمي كند
آب حيات ، خضر اگر خورد و زنده ماند
آب حيات ، سهم سكندر نمي كند
نظم قرار و قاعده اش در وحوش هست
روباه را چو شير دلاور نمي كند
حكم خداي، هر كه نوشت آن به دفترش
آن را خدا ، حكومت دفتر نمي كند
فرياد من زِ ظلم بُوَد ، اين سرم شكست
ظلمي خدا ، به ظالمِ ابتـر نمي كند
در بحر بيكرانه ي حق ، هر كه شد فرو
بـر راه ساحلـش ، كه شناور نمي كند
نوري خدا به آدم و عالم كَرم نمود
ظاهـر به مثل نـور منـوّر نمي كند
بـتوان خدا ، كه آدميان را رهـا كند
حكمت همين بُوَد ،كه رهاتـر نمي كند
نتوان به راه حكمت حق ، سدِ راه شد
آن اعتنـا به چرخ بد اختـر نمي كند
شيطان كه سد امر خدا شد، چِشَد بر آن
بـر پيـروش ، خدا مگر آذر نمي كند
اول جـدا نـكرد ، شياطين زِ آدمـي
اول نـكرد تا دَم آخـر نمي كند
مقياس كردم اينكه خداونـد ، علم من
با خاك كوي خود ، كه برابر نمي كند
روز قيامتـش كه دقيق است بـر حساب
آن حرف ناحساب ، كه باور نمي كند
خلاق اين بشر اگر اين دهر مي نخواست
اين دهر بهر چيست كه ابصر نمي كند
فرياد از آنكه زنده دلان را ستم كند
چون زنده دل،به بوته ي شبدر نمي كند
صبر است ، مثل سر به بدن رهنما بُوَد
گمره بِدان كه بيعت آن سر نمي كند
نادانتـران ستمگر فرزند و زن شوند
دانا ستم به خيل مخدّر نمي كند
رحمت به زن كه خدمت فرزند وشوهرست
لعنت به زن ،كه خدمت شوهر نمي كند
زخمي كه زن ، زِ حيله به خلق جهان بزد
زخمي چنان ديگر ، سرِ خنجر نمي كند
يارب كجا رواست ،كه مادر چنين كند
مادر به طفل، تا صف محشر نمي كند
شاهي كه عادل است و مقيّد به كشورش
جور و جفا به ملت و كشور نمي كند
هـر آدمـي ،كه صحبت پيغمبري شنيد
ظلم و ستم به سبط پيمبر نمي كند
هركس ستم نمود و هر كس ستم كشيد
در دادگاه عدل ، حق برابر نمي كند
پامال ظلم و جور، هر آنكس بشد كه شد
او را به ظلم و جور ، غضنفر نمي كند
بنگر طريق زلزله ي روي اين زمين
رحمي به طفل يا كه به مادر نمي كند
فرياد از اين فساد ،كه روي زمين بُوَد
فردي از اين فساد ، سري در نمي كند
تا اين فساد بود و باشد در اين جهان
رحمـي بـرادري ، بـه بـرادر نمي كند
نشناختم كه حق چه سياست به كار كرد
حقگو ، سر از سياست حق ، در نمي كند
در كشت باغ قامـت سـرو و صنوبري
رحمي به باغ سـرو و صنوبر نمي كند
آن احتياج خود ، تو مهيا بكن كه چرخ
آماده بـر تـو بالـش و بستـر نمي كند
بـر حكمت خدا ، تو حسن گـر موافقي
ديگر تو را مجاب زِ كيفر نمي كند
٭٭٭
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
یک دیدگاه اضافه کنید