• صفحه اول
    • مجله
    • درباره ما
    • تماس با ما
    ثبت اثر / مکان
    ورود یا ثبت نام
    ثبت اثر / مکان
    هنرات

    برگردان اشعاری از رفیق صابر / زانا کوردستانی

    • متن شعر
    • نظرات 0
    • prev
    • next
    • پسندیدن
    • گزارش مشکل
    • prev
    • next
    متن شعر

    استاد "رفیق صابر" (به کُردی: ره‌فیق سابیر / انگلیسی: Refiq) شاعر کُردزبان، زاده‌ی سال ۱۹۵۰ میلادی در قَلادزی، اقلیم کردستان است.
    وی از شُعرای صاحب سبک و نوپرداز کُرد است و دارای مدرک لیسانس ادبیات از دانشگاه بغداد و دکترای فلسفه از دانشگاه صوفیا بلغارستان است.
    در پی مبارزات رهایی بخش ملتش علیه حکومت مرکزی عراق خیلی زود به مبارزین پیوست. سال ۱۹۷۰ در پی توافقی فی‌مابین دولت عراق و مبارزین کُرد و آرامش نسبی برقرار شده، جهت ادامه تحصیل وارد دانشکده ادبیات دانشگاه بغداد شد و سال ۱۹۷۴ لیسانس ادبیات کُردی دریافت کرد.
    سال ۱۹۷۸ جهت ادامه تحصیل کردستان را به مقصد بلغارستان ترک و در صوفیا، پایتخت بلغارستان مسکن گزید. بعد از کمتر از یک سال مجدداً بازگشته و به مبارزین پیوست.
    سال ۱۹۸۲ برای بار دوم به بلغارستان رفته و در آکادمی علوم اجتماعی، بخش فلسفه تحصیلاتش را پی گرفت و در ۱۹۸۷ دکترای فلسفه را دریافت کرد. پس از آن بنا به شرایط کاری و فعالیّت سیاسی مدت‌ها در گُرجستان، افغانستان و سوریه زیست.
    تابستان ۱۹۸۹ به کشور سوئد رفته و در آنجا ماندگار شد. بعد از سقوط رژیم صدام در ۲۰۰۳، اواخرِ سال ۲۰۰۵ به کردستان بازگشت و به عنوان نماینده‌ی مردم وارد پارلمان کردستان شد.
    وی اکنون در سلیمانیه «مرکز کوردولوژی» را اداره می‌کند.

    ■□■

    (۱)
    روشنایی از روی پلک‌هایت پایین آمده
    و بر دست‌هایت جلوس کرده

    شب هم سیاه چادری‌ست متروک
    که عشق تو آن‌ را آباد کرده

    و من، دستانم را برای گرفتن تابش ماه راهی کرده‌ام
    شب را می‌بویم
    گیسوی گلی پژمرده و پژمان را می‌بویم
    که گویی چشم انتظار چیزی‌ست!
    مهاب جنگل و امواجی را می‌بویم که نسیم شبانه
    لخت و عورشان می‌کند.

    در چشمان تو آسمان آیینه است
    اما، پرسش‌هایم بی‌پایان و
    زمان هم کوتاه است.

    من پایان را می‌بینم
    زندگی و مرگ را می‌بینم
    روشنایی را بر روی پلک‌هایت
    زندگی را در میان دست‌هایت...

    (۲)
    وطنم
    قرن‌هاست که خون می‌کارد
    و لباس آتشین، تنپوش فرزندانش کرده است
    و چنگش را به خون عزیزانش خضاب کرده...
    نازنینم، مویه مکن!
    هان که اینجا تماشاخانه‌ی خون است
    تو، بیا خون معشوقه‌ات را پیدا کن…
    اینانند شهیدانت…
    که با افتخار و سربلندی سر از مزارشان برون آورده‌اند
    بیا و معشوقه‌ی گمشده‌ات را پیدا کن...
    نازنینم، مویه مکن…!
    هان که مرا بکش و تمام خونم را بیاشام
    اما مویه مکن!
    مگر نمی‌دانی معشوقه‌ات
    رونده در مسیر آفتاب است
    و گیسوان صبح و رعد را شانه می‌کند
    و آغوشش را به روی کشتی و ترانه و افق سرخ گشوده است
    مویه مکن!
    که وطن ما، لباس آتشین تنپوش فرزندانش کرده است
    و چنگش را به خون عزیزانش خضاب کرده...
    آه وطنم!
    با کابوس شمشیر بران و طناب دار تو را خواب می‌بینم
    خواب می‌بینم
    خواب می‌بینم...

    (۳)
    چونکه آتش بودی،
    نه می‌سوزاندی‌ام و نه گرمم می‌کردی!
    چونکه رودخانه شدی،
    نه غرقم می‌کردی
    و نه در میان امواج آغوشت، تکانم می‌دادی!
    اکنون هم،
    که طوفان سکوتت را
    روزی ده بار بر پا می‌داری
    نه دمی، در جوارم آرام می‌گیری
    نه یک بار، فقط یک بار
    مرا پا به پای خودت می‌بری!

    (۴)
    چشم‌هایم را می‌بندم
    تا که ببینمت!
    و آنگاه بر آب، تو را می‌کشم
    و همه چیز شبیه‌ تو می‌شود!
    به لهجه‌ی تو
    روشنایی با من صحبت می‌کند،
    چشم‌هایم را می‌بندم
    تا که ببینمت...

    (۵)
    ماه قهر کرده و
    شب سیاه، چشم انتظارش،
    تاریکی همه جا را احاطه کرده
    و من آهسته،
    دست که به هر سوی می‌کشم
    عطر تو از آنجا بر می‌خیزد.

    (۶)
    تو که نباشی،
    هیچ چیزی را نخواهم خواست...
    وقتی که نیستی،
    من هم این شهر را ترک می‌کنم،
    که شهر بی‌تو، شهری‌ست متروک، شهری‌ست تاریک...
    بعد از تو،
    مرا چه که سرزمین قاتلان زنان
    آباد باشد یا که ویران؟!

    (۷)
    بی‌روزن امیدت، چگونه زندگی کنم؟!
    بی‌آسمان عشقت، چگونه پر بگیرم؟!
    راستی! تو که نباشی،
    چه کسی به من خواهد آموخت
    که چگونه دلم را نگه دارم؟!.

    (۸)
    برگی رقص‌کنان
    به پای درخت فرو می‌ریزد،
    آه، چه مرگ آرامی‌ست،
    بی‌تو بودن!

    (۹)
    گوش سپرده‌ام به تاریکی و
    شبانگاهان در سکوت و سکون
    به جنبش در آمده است!
    و از بطن تاریکی
    بوی ندامت می‌آید...

    (۱۰)
    همچون شبحی
    در خلوت دشت و صحرا،
    به دنبال تو می‌گردم
    روحم سرگردان است،
    چشم به راه تو...

    (۱۱)
    چند قطره از ماه
    صورتم را خیس می‌کند،
    من که تنها نیستم،
    مابین ابرها
    ماه مرا می‌پاید!

    (۱۲)
    تا به زانو، در تاریکی فرو رفته‌ام
    و من بی‌صدا
    در شبی سیاه
    در انتظار تو سبز می‌شوم.

    (۱۳)
    مردی تنها
    چشم به انتظار خداست،
    گرچه می‌داند که خدا نیست!
    خدا نمی‌آید.
    اما تنها آن مرد
    چشم به انتظار خداست...

    (۱۴)
    تو نوری،
    چون بیایی،
    توان گرفتنت را نیست!
    تو ظلمتی، سیاه و تاریک،
    چون برسی،
    توان گریزم نیست!

    (۱۵)
    این چه عشقی‌ست؟
    تو که با خود همه چیز را بردی،
    الا من را!

     

     

    شعر: #رفیق_صابر
    ترجمه به فارسی: #زانا_کوردستانی

    آمار

    Loading

  • هنوز نظری ندارید.
  • یک دیدگاه اضافه کنید

    دیدگاهتان را بنویسید · لغو پاسخ

    برای ارسال نظر باید وارد سیستم شوید

    پیشنهاد به شما

    شعر قسم/مجیدمحمدی(تنها)

    تو کیستی؟ نه می شود از تو گذشت نه می شود به تو پیوست تو کیستی؟ نه می شود از تو دل کند نه می شود به تو دل…
    • شعر سپید

    شعر دختری از جنس ماه/مجیدمحمدی(تنها)

    نام غزل:دختری از جنس ماه بس که زیبایی هوایی می شود دل بی هوا در هوایت می رود هردم دل از کف دلربا نازنینم…
    • غزل

    شعر مکتب توحید / حسن مصطفایی دهنوی

    « مكتب توحيد » ما  که   سیه پوش   زِ  پا  تا  سریم سینه  زن  از   بهر   علی    اکبریم1 ما  به  سر …
    • قصیده

    تفسیر حال خوب /رسول چهارمحالی

    تفسیر حال خوب غزل بارانی از عطر گل یاس غزل جادوی ناب ازجنس احساس غزل تفسیر حال خوب مردم غزل می بارداز…
    • غزل

    شعر دوبیتی302/ حسن مصطفایی دهنوی

    در ره طوفان  و سيل خانه كه  ويران    بُـوَد خانه  نشايد  بساخت  آب كه  طوفان  بُـوَد هرنفرازخود سري…
    • دوبیتی

    شعر معنا / شهریار جعفری منصور

    زندگی او.. هدف هایی داشته است.. ولی معنا نه...
    • سایر سبک ها

    شعر دوبیتی 371 / حسن مصطفایی دهنوی

    هـر   كه    بَـرِ   حق   نـكند    بندگـي تنـگ  كنـد   بهـر   خودش     زندگـي عاقبت  آن  بنـده   چـو  …
    • دوبیتی

    اشعار کوردی ۰۵ / زانا کوردستانی

    ▪ اشعار کوردی ۰۵ زانا کوردستانی (۱) بیرم زەویێکی چوڵە، رێنەکانیش، لە نێوانما…
    • شعر سپید

    شعر دوبیتی 408- حسن مصطفایی دهنوی

    در  يَـم   توحيد ، گـر   اسرار    نيست آنهمه   اسـرار   جهان  ، كار   كيست گر  تو بشر  ،كار  خودت  از …
    • دوبیتی

    کلیه حقوق برای هنرات محفوظ است 1404 - 1398

    سبد خرید