متن شعر
اشعار کوتاه زانا کوردستانی
(۱)
دریا دور بود وُ ماهی،
به تنگ کوچکاش دل بست.
دیگر باور نکرد،
--قصهی دریا را
(۲)
به اشک چشم آبیاری کردهام
مزرعه را...
وعده را،
--درو کن!
(۳)
عجب زمین بایری
حتی رمههای گوسفند نیز
در آن نمیخورند،
--ذهنم را...
(۴)
از خانهای که تو در آن
--نیستی!
و از پنجرههایی که بستهاند،
بیزارم!
(۵)
تو رسولِ "عشق" ی وُ
میان این قوم هوا پرست
--مطرود!
(۶)
تروریستها هم،،،
از کشتن دست برداشتند.
تو-اما؛
با دوریت
داری میکشیام!!
(۷)
آرمیده به میان تنهایی پر وهم
تو با حضورت چه پنهانی؟!
آه آمدنت،
چه لهجه ی غریبی دارد…
(۸)
اندیشهام،،،
پر است از روزنههایی که؛
سهم اندکام هستند،
از تمامِ روشنایی!
(۹)
باورم نمیشود،
غروبی ضخیم
در تنت رخنه کند.
***
تو که همیشه
همسایهی آفتاب بودی!
#زانا_کوردستانی
یک دیدگاه اضافه کنید