متن داستان
داستان کوتاه مرخصی
محکم پا کوبید و سر جایش سیخ ایستاد. نگاهی توی صورتاش انداخت.
- قربان عرضی داشتم!.
صدایش میلرزید.
- بفرمایید!؟
- مشکلی برایم پیش آمده!؛ سرگروهبان اعتمادی به من مرخصی نمیدهد!.
و بعد با شرم و سرافکندگی نگاهی کوتاه، به چشمانش انداخت!
- با چند روز مشکلت حل میشود، پسرم؟!
سرباز خوشحال، که به این راحتی با درخواست مرخصیاش موافقت شده است؛ جواب داد:
- سه چهار روز قربان!
چند ثانیه سکوت برقرار شد. سرباز از شدت هیجان، صدای ضربان قلبش را میشنید.
- برو پسرم! انشالله مشکلت که حل شد برگرد.
- ممنون جناب!
سرباز به تصویر منعکس شدهی خودش در آیینهی چسبیده به دیوار آسایشگاه، احترام نظامی گذاشت و خارج شد.
دقایقی بعد از دیوار پادگان بالا کشید و رفت.
#زانا_کوردستانی
یک دیدگاه اضافه کنید