مثل نیی در دست آفتاب شکسته ام
و بر چشم خاک افتاده ام
تنم بوی زمستان می دهد
پائیز را رهایش کن
مرا بیاموز آری!
چگونه در رگهایم این یخها را ذوب کنم
هنوز برف می بارد بر شانه های کوچک من
کجاست یلدایی که مرا با خود خواهد برد! ؟
مرا به شانه های روشن مهتاب بگذار
در روزی سرد باد خواهد برد
ستاره ها تابوتم را می برند تا دل ماه
و ردی از من دیگر نخواهد بود
زمستان بر من لالایی خواهد گفت. .
نجیبه محمدی
حسن مصطفایی دهنوی
1398-10-09 در 11:28 ب.ظدرود ها
بسیار زیبا و دلنشین سروده اید
پاینده باشید
NAajibe mohammadi
1398-11-24 در 12:07 ب.ظسپاس از حضور تان