کز کرده سایه غم بر گوشه ابروانم
شاخه خشک گریه ، کور کرده دیدگانم
مژه بر هم نمی زنم و از زنده ماندن پشیمانم
تنی تب دار دارم و جز مرگ راه ندارم
شقایق های پر پر شده در میان باغ آرزوهایم
نگاهی که شکسته شوق شادی را بر لبانم
ز لحظه های غم بار خود خبر دارم
از این دار دنیا و هستی هراسانم
دو دست خود را بر آسمان، نگه دارم
دعایی بس گران از خالق خود دارم
به شمع روشن اجابت نظر دارم
به مِهر ایزد منان امید دارم