با یار بی وفا چه توان گفت ز حال خویش
ما در هوای یار گذشتیم ز خیال خویش
هرشب زغم هجرش نخوابیدیم تا سحر
آواره گشته ایم زفراقش به فال خویش
سوخت جان وتن؛شکست ساز دل؛درهوای عشق
دل بریدیم ز آرزوهای محال خویش
تمام برگ های غزل ریختیم به پای او
اشک ها ریختیم وشعرهاسرودیم زحال خویش
در گلشن او مرا نبود آشیانه ای
فرو خوردیم بغض و عشق ونهال خویش
می داشتیم گمان که این عشق برما وفا کند
وفا نکرد به دل وسنگی شد خصال خویش
حامد نوروزی
1398-07-21 در 12:32 ب.ظبینهایت سپاس خیلی عالی بود