با یار بی وفا چه توان گفت ز حال خویش

ما در هوای یار گذشتیم ز خیال خویش

هرشب زغم هجرش نخوابیدیم تا سحر

آواره گشته ایم زفراقش به فال خویش

سوخت جان وتن؛شکست ساز دل؛درهوای عشق

دل بریدیم ز آرزوهای محال خویش

تمام برگ های غزل ریختیم به پای او

اشک ها ریختیم وشعرهاسرودیم زحال خویش

در گلشن او مرا نبود آشیانه ای

فرو خوردیم بغض و عشق ونهال خویش

می داشتیم گمان که این عشق برما وفا کند

وفا نکرد به دل وسنگی شد خصال خویش

فاطمه مقیم هنجنی

 

Loading

امتیاز بدهید

نظر

افزودن دیدگاه