متن شعر
"سحرنشد"
.
با من دراین زمانه کسی همسفر نشد
رفتم کنارِ چشمه لبِ تشنه تَر نشد
.
افتاده ام به دامِ بلاهایِ عاشقی
دردا دلم رهایِ ازاین دردِ سر نشد
.
یاری کند هزار تهمتن اگر مرا
راهِ عبورِ قافله ام بی خطر نشد
.
آمد دلم به درد از این تیره گیِ شب
از دیده خون فشاندم و اما سحر نشد
.
حسرت به دل نشسته به امیدِ دیدنش
چشمم سفید گشته ز ِیارم خبر نشد
.
کالای من همیشه به بازار جور بود
سودایِ من همیشه چرا بی ضرر نشد؟
.
دستانِ بیشمار نوازش کند مرا
اما یکی به گرمیِ دستِ پدر نشد
.
شیرین و تلخ میگذرد زندگی"حبیب"
عمرت رسد به آخر و شیرین اگر نشد
.
شعر: حبیب رضائی رازلیقی
یک دیدگاه اضافه کنید