متن شعر
« شمس و قمر »
تا زِ ارسال حقيقت،رُخ شمس و قمر است
به حقيقت كه دغلكاري ما ، پرده در است
اي خوشا مشرق ومغرب،كه همان شمس و قمر
راهشان دور همان است ،به اين رهگذر است
هاتف غيب به ما گفته : كه اي بي خبران
خود همين گردش افلاك1،شما را خبر است
گردش روز وشب و گردش اين صبح و غروب
اين نشان است،كه بيني چو شما را بصر است
خود اين موج كه گردنده بُوَد دور بشر
بشر از دايره ي موج ، كجايـش بِـدر است
داد و فرياد ، از اين آدم خاكي كه چرا
اندر اين موجِ خطرناك،چرا خيره سر2 است
اي خوش آن فردِ سبك بار،كه اندر سر موج
بر سر موج ، سبك بار به موجش نظر است
عاقبت كار بشر چيست ، كجا خواهد رفت
كس تواند كه بگويد،كه چه راهش به بر است
گفتگويي زِ قديم است ، زِ صاحب نظران
كه بشر راه مكاني ديگرش در نظر است
اين مسافـر زِ كجا آمده اينجـا به وجود
از همين جا به مكانِ ابدش در سفر است
داد و فرياد چه داري و تكاپو چه كنـي
اين بشر با همه عقلش ، زِ حقيقت بدر است
هر چه من مي نگرم نيك و بد جمله بشر
نصف جمع بشر از ، راه حقيقت بِدر است
آخر اي جمع بشـر ، حيله گـري يعني چه
راه ما راه حقس، از چه بشر حيله گر است
راستي و رمز درستي و حقيقت چه بُوَد
كه بشر را همه بر رمز حقيقت نظر است
هر كه با رمز حقيقت سر مو بُرد به پيش
شاهراهي است ، از آن رهگذر هر بشر است
از حقيقت طلبان ، حرف حقيقت بـشنـو
ميوه شيرين تر ازاين نيست،گر ازاين شجر است
آفرين بر بشـر حق طلب و نيك سِـيَر3
بنگريدش به حقيقت چقدر ، خوش سِير است
هاتف غيب اگر در ره حق نيست چرا
هر چه الهام4 و خبر هست، از آن با خبر است
تا كه از فيض خدا ،بهره در اين ملك فناس
كشتي نوح(ع) نجات است ، براي بشر است
داد از اين خاك نشينان كه چقدر خيره سرند
با چه عذري بتوان گفت : بشر بي خبر است
اين بُوَد گفتنش از ما و شنيدن زِ شما
هر كه نشنيد زِ ما و زِ خودش بي خبر است
اي رفيقان ، من دل خسته در اين ره بِـدَوَم
چون شنيدم زِ همين ره ، ره ديگر به بر است
اي عجب خفّت5 و خواري بُوَد اندر گِل ما
هر زمان اين گِل ما،دست يكي كوزه گر است
هر كس از رمز حقيقت ، سر كاري بگرفت
طرفه معجونيـَس اين ،قاعده ي كارگر است
ديدگاه من از اينجاس ، كه هر فرد بشر
به حقيقت بگرائيد ، به حقيقت بشر است
نكته اي بيش نـباشد به ميان مَـه و مِـهر
مَـه ومِـهر راه خدا مي روند،اين رهگذر است
راه توحيد خدا را زِ همين نكته بجو
آنكه اين نكته نجويد ، زِ خدا بي خبر است
داد از اين مردم در خواب فرو رفته به عمر
سِير اين شمس وقمر بيند وچون كور وكر است
آفت جسم بشر كور و كري هست بدان
آفت روح همانس كه زِ حق ، بي خبر است
كار عيسي(ع) و خرش6 را همه يكسان نگرند
خر فقط مركب عيسي است و يك باربر است
روح قدسي كه زِ عيسي(ع) به ظهور آمده بود
ويليامي كه به دارش بِـزد آن بي پدر است
خارج از جاده ي توحيد ، مشو اي بشرا
بر بشر جاده ي توحيد ، بِـه از صد گُهر است
فاقد روح هدايـت مشويـد آدميـان
آدم از نور هدايت ، زِ جهنّم بِـدَر است
جهـل دنيـاي دنـي ، آدمـيان را بِـخرد
عاقبت جهل بر اين آدميان ، كينه ور است
عقل رحمانـي مـا ، راه تكامل دانـد
حافظ دينـس و بـر آدميان راهبـر است
كار دانايـي و دانـش نگريـد آدميان
آدم بي خبـري را زِ حقيقت خبـر است
آفرين بـر تـو كه از دين تكامل گفتـي
دينِ تكميل بُوَد بهتـر گنج و گُهر7 است
طرفه8 معناي حقيقت، حسن از حق بشناس
زآنكه معناي حقيقت ، به بشر راهبر است
اي خوش آن مردم دانا، كه شدن گوشه نشين
صحبت داناييـِشان روي زمين ،سربسر است
پيـر داناي جهان ديده ، به هـر فـرد جوان
رهنماييَـش به دانا پسران ، چون پدر است
غافل از گوشه نشيني و تفكر مشويد
گوش با هوش نشستن، خودش اينهم هنر است
هر كه معناي حقيقت ، نظرش بود و بگفت
اين حقيقت به يقين ،مورد طبع بشر است
هر كه با رمز حقيقت ، سر و كارش باشد
يك طرازس به حقيقت و چشمش قمر است
هر كه بـر حق نگرايد و گرايد به دغل
به حقيقت نگرايد ، بتـر اندر بتـر9 است
حسن از رمز حقيقت ، سخن آورده ميان
گر حقيقت به ميان نيست،بشر كي بشر است
٭٭٭
1- آسمانها – گردون 2- سركش 3- سيرت 4- در دل انداختن 5- شرمگيني
6- خري كه حضرت عيسي(ع) بر آن كتاب انجيل بار مي كرد 7-گوهر 8- شگفت - عجيب 9- بدتر
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
یک دیدگاه اضافه کنید