متن شعر
من آن داناي نيكويم كه دائم در تكاپويـم
به دنيا راحتي جويم ولي آن را نمي جويم
بيا جانا زِ من بشنو نصيحت مي كنم بر تو
به دنيا راحتي نَبوَدهمين باشدكه مي گويم
٭٭٭
حَـسنا ، شعر تو در وادي حكمت نـگرم
من هم از حيرت و زُهد تو يقين با خبـرم
متحيّر زِ چنين فكردقيق و نظرت سوي خدا
حيرت آن علم فزون است كه آمد به سـرم
٭٭٭
من در اين وادي حيرت حَـسنا غوطه وَرم
بلكه بتوانـم از اين حيرت خود بهره بَـرم
شاعران جـمله در اين وادي حيرت برسند
هر كه اينجا نرسد، بي خبر است از هنـرم
٭٭٭
من از اين وادي حيـرت ، رفقـا رهگذرم
تا از اين وادي حيرت ،تو بگيـري خبـرم
شاعران جـمله به ديدار هم آماده شويـد
نُقل مـجلس بِكُنيدش ،سخن چون گهـرم
٭٭٭
هرزمان خواهم عبادت را زِ خودافزون كنم
ديدم آخر من مريضم، ناتوانـم ، چون كنم
بارالـها اين مريضي را شفا گـر نا دهـي
چاره اي نَبوَد به من جز ديده را گريان كنم
٭٭٭
نسیم گلشن حسن مصطفایی دهنوی
یک دیدگاه اضافه کنید