نجات یافته
داستانی از: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
نفس نفس زنان در تاریکی بیابان میدوید. گاهی با اضطراب و پر از ترس به پشت سر، نگاهی میانداخت. پاهای برهنهاش پُر از تیغ و خار و خاشاک شده بود. زخمهای بسیار، پاهای لطیف و سفیدش را خراشیده و خونآلود کرده بود.
با هرچه توان در بدن داشت، میدوید. صدای نفسهای بریده بریدهاش، سکوت شب سیاه بیابان را میشکست. چشمهایش جایی را نمیدید. تا چشم کار میکرد، سیاهی بود و سیاهی!.
دختر جوان فقط به پیش میدوید. گاهی با سر میان چالهای شنی میافتاد و گاه با پا و سر و سینه، درون بوتههای بزرگ خار میرفت. اما اینها برایش اهمیتی نداشت. فقط میخواست آنقدر برود، تا که به پناهگاهی امن دست پیدا کند.
چند صد متر عقبتر از او روشنایی متحرک نوری پیدا بود. احتمالأ نور چراغ قوهای بود که بالا و پایین میشد و گاهی به اطراف میچرخید.
مردی بلند قامتی، چراغ قوه به دست، با سرعت و خشم فراوان دنبال دختر میدوید که او را بگیرد.
فاصلهٔ زیاد مابین آنها، این شانس را به دختر داده بود که مرد او را نبیند. مرد نیز چون دختر سرگردان و بی آنگه جایی را ببیند در دل بیابان میدوید شاید که به دختر بر بخورد.
چند دقیقه از این تعقیب و گریز نفسگیر گذشته بود که دختر چشماش به نور کمسویی در گوشهای از بیابان خورد. موهای پریشان و چرکاش را از روی صورت کناری زد و به طرف منبع نور روان شد. به سرعت گامهای خستهاش افزود. امید داشت که نور خانه یا روستایی باشد و بتواند به آنها پناه ببرد.
لحظه به لحظه روشنایی نور افزایش مییافت. نور کم سوی فانوسِ آویخته به دیوار کلبه ی خشتی میان بیابان بود. داخل کلبه پیرمردی فرتوت و شکسته استراحت میکرد. شترچرانی بیابانگرد، که هفت یا هشت شتر لاغر و نحیف را در حصاری چوبی نگه داشته بود.
وقتی که دختر به کلبه رسید، مکثی کرد و نفسی چاق کرد. با دستان رنگ و رو رفته و ضعیفاش پتوی جلوی کلبه را که نقش در را داشت، کنار زد. داخل کلبه تاریک بود و چشمانش جایی را نمیدید. چند بار پلکهایش را به هم زد.
– کسی اینجا هست؟!
جوابی نیامد.
– تو را خدا کمکم کنید، جانم در خطر است؟!!
صدایی از ته کلبه بلند شد.
– چه شده؟! کی هستی؟!!
– لطفا به من کمک کنید!!!
پیرمرد به طرف دختر آمد و با تعجب به او خیره ماند. با خودش گفت: جلالخالق! جنه؟! پریه؟! چیه تو این بیابان؟!
دختر که صورتی زیبا و نمکین داشت و معلوم بود مدتهاست که شسته نشده است، باز ملتمسانه درخواست کمک کرد.
پیرمرد شترچران وقتی از ماجرا خبردار شد، دستان لطیف دختر را در دستان زمخت و خشن خود گرفت و او را آرام کرد.
دختر همچنان بیقرار و مضطرب بود. پیرمرد را قسم میداد که او را جایی پنهان کند. پیرمرد، دختر را به طرف خود کشید و گوشهای نشاند. لیوان رویی را از آب کوزه پر کرد و به دختر نوشاند. دختر اندکی آرام گرفت.
پیرمرد به بیرون از کلبه رفت و به اطراف نگاهی انداخت. از دور نور چراغقوه را دید. فورأ به داخل برگشت و دست دختر را گرفت و دنبال خود کشید. گوشهای دور از کلبه، با دست چالهای میان شنهای بیابان کند و دختر را زیر شن، پنهان کرد. جایی را برای نفس کشیدنش تعبیه کرد و به دختر گفت: هر اتفاقی افتاد نه کاری کن، نه حرفی بزن… ضمنأ تا صبح سراغت نخواهم آمد نکند آنها با به اینجا برگردند.
بعد از آن پیرمرد به داخل کلبه برگشت و میان رختخوابش خزید و خود را به خواب زد.
دورتر از کلبه، مرد چراغقوه به دست، وقتی چشماش به نور کم سوی فانوس کلبه افتاد،به آن طرف راهاش را کج کرد. هنگامی که به کلبه رسید با عصبانیت پتوی کهنهی در را کنار زد و نور چراغ قوه را داخل کلبه گرداند. همه جا را گشت شاید نشانی از دختر بیابد. با سر و صدای او، پیرمرد شترچران از جا برخواست. معترض و عصبانی بر سر مرد فریاد کشید که داخل کلبهی او چه میکند؟!
– کجا پنهانش کردی؟!
– کی را؟! چی را؟!
مرد جلو رفت و یقهی پیراهن مندرس پیرمرد را چسبید و گفت: دختره رو میگم، کجاست؟ کجا قایمش کردی؟!
– هذیان میگی بندهخدا! تو این بیابان برهوت دختر کجا بود؟!
مرد یقه را ول کرد و با عصبانیت مشتی به سینهی پیرمرد کوفت و به گوشهای پرتاش کرد. چند مرتبه با لگد به باسن و پهلوی او زد.
– پیره سگ، دختره رو تا اینجا تعقیب کردم!
صدای فریاد دردناکی از پیرمرد بلند بود. با ناله و رنج گفت: به پیر، به پیغمبر، کسی اینجا نیست، ای از خدا بیخبر!
– زر مفت نزن، مطمئنم اینجا آمده، داری دروغ میگی مادر…
پیرمرد همچنان ناله میکرد.
– والله! بلله! تا الان خواب بودم، از چیزی خبر ندارم.
مرد، لگدی دیگر به کمر پیرمرد کوبید و ناسزاگویان، تمام جاهای کلبه را زیر نور چراغقوه بررسی کرد. وقتی چیزی دستگیرش نشد از کلبه بیرون رفت. نور چراغقوهاش را میان شترهای خوابیده چرخاند. اثری از دختر ندید. مأیوس و عصبی به دل بیابان تاریک و بی انتها زد، شاید که دختر را پیدا کند.
°°°°°
یک ربع ساعت که گذشت و پیرمرد مطئمن شد که مرد به اندازهی کافی دور شده است؛ کورمال کورمال و رنجور و دردمند خود را به محل پنهان کردن دختر رساند. آهسته به دختر گفت: دختر به لطف الله خطر از تو گذشت، ولی بهتره همچنان اینجا بمانی تا که صبح بشود. هر لحظه ممکن است آن مرد شرور به اینجا برگردد، تو راحت بگیر بخواب تا فردا که به امید خدا تو را به جای امن و امانی برسانم.
دختر قلبأ از پیرمرد تشکر کرد و شکرگذار خدا شد که از چنگال آدمرباها نجات پیدا کرده است.
با خیال راحت و بدون ترس زیر شنهای گرم و مطبوع بیابان به خوابی سنگین و شیرین رفت. بعد از آن تعقیب و گریز خسته کننده، خواب او را به آرامی به آغوش کشید.
°°°°°
آفتاب کمکم از مشرق بالا میآمد. گرمای مطبوعش به تن بیابان بیپایان میتاباند. صدای شترها بلند شده بود. پیرمرد از کلبه بیرون آمد. کوزهای در دستش بود. با آب آن صورتش را شست. در حین شستن صورتِ پر چین و چروکاش، با دقت و حساسیت بسیاری، دور و بر خود و کلبه را پایید. چیز مشکوکی مشاهده نکرد. با خیال راحت بلند شد و کاسهای سفالی از داخل کلبه برداشت و به سراغ شترهایش رفت. از شتری ماده مقداری شیر دوشید.
گوشهی دیوار کلبه با چند خشت خام که بر اثر حرارت آتش و مرور زمان پخته شده بودند، تنوری درست کرده بود. با خار و خاشاک بیابان و سرگینهای خشک شتر، آنرا پر کرد و آتش روشن کرد. وقتی آتش فروکش کرد و به خاکستر تبدیل شد، کاسهی شیر را روی آن گذاشت. خرجینش را که به دیوار اتاق کلبه آویخته بود برداشت و از داخلش چند قرص نان در آورد. نانها خشک و بیات شده بودند اما هنوز قابل خوردناند. نانها را هم روی خشت تنور گذاشت تا از گرمای خاکستر داخل آن گرم و مطبوع شوند.
بعد از این کارها، بار دیگر اطراف را خوب زیر چشمی نگاه کرد. با اطمینان به اینکه کسی او را نمیپاید، به سراغ مخفیگاه دختر رفت. شنهای رویش را کنار زد. دختر از فرط خستگی هنوز خواب بود. او را صدا زد.
– دخترم! … دختر جان! … بلند شو بابا جان! لنگه ظهره!
وقتی دید با صدا زدن، بیدار نمیشود، دست برد و شانهاش را گرفت و او را تکان داد. چند مرتبه به آرامی او را تکان داد. ناگهان دختر از جا پرید. ترس و اضطراب از صورتش خواندی بود. صورت زیبا و معصومی داشت. معلوم بود که مدتهاست آرایشی نکرده است. مو و کرکهای ابرو و صورتش زیاد شده بود.
دختر وقتی نگاهش به صورت خندان و مظلوم پیرمرد افتاد، آرامش چند لحظه قبلاش را باز یافت. نگاهی به اطراف انداخت.
– خیالت راحت بابا جان! همه جا امنُ و امانه!
– خیلی ازتون ممنون که کمکم کردید!… شما نبودید حتما گرفتار اون بیشرفها میاُفتادم.
پیرمرد لبخندی در پاسخش زد. از جایش بلند شد و گفت:
از لهجهات پیداست که مال این دور و برا نیستی؟!
دختر با سر جواب مثبت داد.
– باشه دخترم، فعلا بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن و بعد بیا بنشین، صبحانه بخوریم و بعد کمکم کن خرت و پرتامو جمع کردیم راه میاُفتیم.
نگاه پرسشگرانهی دختر به پیرمرد افتاد.
– میرسونمت به جایی که در امان باشی بابا جان!
دختر که اضطراباش فروکش کرده بود بلند شد و پشت سر پیرمرد به طرف کلبه رفت.
– راه که افتادیم، برام ماجراتو تعریف کن!
°°°°°
بعد از خوردن صبحانه، پیرمرد خورجین و کوزهاش را برداشت و بر پشت یکی از شترها بست. شترهایش را از حصار بیرون راند و همراه دختر به دل بیابان زد.
– از اینجا تا اولین پاسگاه ژاندارمری، چهار ساعت راهه!. اگر بجنبیم و اتفاقی در راه پیش نیاد، برای صلاه ظهر میرسیم.
دختر به حرفهای پیرمرد پاسخی نداد. در فکر فرو رفته بود. مشکلات این چند وقته را در ذهن مرور میکرد. به آدمهای مهم زندگیاش میاندیشید. به ناهید و سایر دخترها… به پدر و مادرش که الان بیست و شش روز از آنها بیخبر بود. به شوهرش که در اولین روزهای زندگی مشترکشان این اتفاقات برایشان پیش آمده بود. با خودش گفت: آیا دوباره همسرش او را میپذیرد یا اینکه طلاقش میدهد؟!
آیندهی مبهم و تاریکی پیشرو داشت. اما آماده بود که بار دیگر به جنگ مشکلات زندگیاش برود و برای رهایی از چنگال آنها، تلاش کند.
ساعتی از راه افتادنشان گذشته بود. پیرمرد برای اینکه دختر بتواند همپای او بیاید، از سرعت گامهایش کم کرد. رو به دختر کرد و گفت: راستی اسمت رو نگفتی به من دخترم؟!
– مریم… اسمم مریمه!
– مریم خانوم! چه اسم زیبایی، انشاالله سلامت و سعادتمند باشی، اسم منم “حمدالله” است.
برای لحظاتی سکوت میان آنها برقرار شد. حمدالله به دختر نزدیک شد و همگام او شد.
نگاهی به سراپای او انداخت. دختری زیبا و خوشاندام بود. مقداری لاغرتر از حد معمول بود که احتمالأ بخاطر مشکلات و اتفاقات این چند مدت بوده باشد. پوست سفید و لطیفی داشت و جای زخمهایی تازه و کبودیهایی بر آن به چشم میخورد. صورتش زیبا و شکیل بود. آدم دوست داشت ساعتها به تماشای صورت و جمالاش بنشیند. حمدالله هر وقت نگاهش به صورتش میافتاد، در دل سبحانالله میگفت.
– نمیخواهی برایم تعریف کنی چه اتفاقی برایت افتاده؟! اون مرد چرا عقبت اومده بود؟!
مریم مِنمِن کنان جواب داد: من و شوهرم برای ماهعسل و آغاز زندگیمون به مشهد رفته بودیم، پابوس آقا!… راستش شوهرم میخواست برای من عروسی بگیره اما به اصرار من عروسی نگرفتیم و اومدیم ماهعسل. وقتی رسیدیم مشهد و تو ترمینال از اتوبوس پیاده شدیم، تصمیم گرفتیم اول برویم پابوس حضرت و بعد برویم مسافرخونه، رفتیم حرم، خیلی شلوغ بود. شوهرم به من گفت وقتی زیارت هر کدام از ما تمام شد برویم کنار سقاخونه تا دیگری هم بیاید. بعد با هم برویم مسافرخونه.
– خب بعد چی شد؟!
– وقتی زیارتم تمام شد و به جایی که قرار گذاشته بودیم رفتم. اما شوهرم نبود. به گمانم هنوز زیارتش تمام نشده بود. یک ربع ساعت یا نیم ساعتی آنجا معطل ماندم اما از علینظر خبری نشد. اسم شوهرم علینظر است. من هم که اولین بارم بود از روستامون پا بیرون گذاشته بود، ترس ورم داشت.
– نگفتی اهل کجایی؟
– اهل یکی از دهاتهای کرمانشاه.
– انشاالله زودتر به شهر و روستای خودت بر میگردی.
– امیدوارم!
– خب داشتی میگفتی!
– آره دیگه وقتی مدتی سر و کلهی شوهرم پیدا نشد، گوشهای از صحن نشستم و به دیواری پشت زدم، از فرط خستگی و شب نخوابی تو اتوبوس و جاده، چرتم گرفته بود. یکهو از چرت پریدم که دیدم دو خانوم چادری میانسال کنارم نشسته بودند. از وضع خودم خجالت زده شدم و فورأ دست و پام رو جمع کردم. آن خانومها شروع کردن به حرف زدن با من. زنهایی مهربان و گرمی بودند. سوالهایی از اینکه کجایی و کی اومدین و غیره و غیره کردن. منم ساده ساده همه چیه زندگیم رو براشون تعریف کردم. توجه و اعتماد من را به خودشون جلب کردن. یکیشون از تو کیسهای که در دست داشت، آبمیوهای بیرون آورد و به من تعارف کرد. منم گشنه و تشنه! اول بار هم بود آبمیوه شرکتی دیده بودم. با دومین تعارف، قبول کردم و گرفتم. بعد از دقایقی که از خوردن آبمیوه که گذشت، احساس خوابآلودگی کردم. بیحال شدم و از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم در خانهای زندانی شده بودم.
– ای داد بیداد! اون از خدا بیخبرها طعمه گرفتن برای قاچاقچیهای انسان!
°°°°°
بعد از اینکه مریم آبمیوه را خورد، بیهوش شد. توجه تعدادی از زائران به او جلب شد. دور او حلقه زدند. دو زن شیاد، او را دختر خود معرفی کردند و گفتند که بیماری صرع دارد و برای شفایش به پابوس امام آوردناش. اما حالا، حالش بد شده و غش کرده است و باید زودتر به مسافرخانه برسانندش. با این حرفها مردم ساده و زودباور به کمک آنها رفتند و مریم را بلند کردند. یکی از آن زنها فورأ به بیرون از حرم رفت و با رانندهی تاکسیای که همدستشان بود برگشت و مریم را به کمک زائران سوار بر تاکسی کردند و رفتند.
آنها مریم را به خانهای دور افتاده در یکی از روستاهای طبس بردند و آنجا زندانی کردند.
چند روز بعد که تعدادی دیگر دختر و زن جوان را به همین روش فریفته و ربودند؛ شبی با کامیونی کانتینری همه را که هشت نفر بودند سوار کردند. دخترهای دسته و پا بسته با نوارچسبی زده شده بر دهانشان را ته کانتینر مخفی کردند و جعبههای چوبی میوه را جلوی کانتینر چیدند تا از دید مخفی باشند.
کامیون به راه افتاد. دخترهای اسیر جایی را نمیدیدند. هیچ ارتباطی نمیتوانستند با هم برقرار کنند جز برخوردهایی ناخواسته به بدن همدیگر ناشی از تکانهای ناگهانی کامیون در جاده. کانتینر چنان تاریک بود که توانایی دیدن همدیگر را نیز نداشتند. ساعتها در آن وضعیت برایشان سپری شد. کامیون یکسره در حرکت بود. جز برای سوخت و گاه توقفهای کوتاه چند ده دقیقهای، جایی نایستاد. اضطراب و استرس سراپای دخترهای جوان را گرفته. چند تن از آنها از درد و خستگی خواب رفته بودند.
بعد از ساعتهای نامعلوم و دیرگذر برای آنها، کامیون توقف کرد. بوق ممتد کامیون بلند شد. صدای باز شدن درب بزرگ آهنی به گوش رسید و دوباره کامیون راه افتاد. دقایقی نگذشته بود که مجددأ کامیون ایستاد. صدای بم و کلفت چند مرد، از بیرون به گوش میرسید. درهای کانتینر از هم باز شد و نور به داخل کانتینر تابید.
دو نفر مشغول پایین بردن جعبههای میوه شدند. از میان جعبهها دالانی باز کردند و به دخترها رسیدند. یک به یک دخترها را از ته کانتینر بیرون آوردند و از کانتینر پیاده کردند.
کامیون جلوی خانهای محصور در حیاطی وسیع با دیوارهای مرتفع توقف کرده بود. هر کدام از دخترها را که پیاده میکردند به داخل خانه میبردند و همگی را در یکی از اتاقها زندانی کردند. اتاقی بزرگ، بدون هیچ پنجره و منفذی.
طی مدتی که داخل کانتینر بودند به کسی آب و غذا نداده بودند. حتی برای رفع حاجت و توالت آنان نایستاده بودند. طوری که دو نفر از دخترها خود را کثیف کرده بودند و در طول راه بوی نامطبوعشان بقیه را آزار میداد.
شب هنگام، شخصی در آهنی اتاق را گشود. مردی میانسال و قد بلند با موهای جوگندمی، که ریشهای نامرتب بلندی داشت. صورتش آفتابسوخته بود. نگاهی به دخترها انداخت. قابلمهای مسی در دست گرفته بود. صدای خِر خِر خلط سینهاش به وضوح شنیده میشد. قابلمه را وسط اتاق گذاشت. با صدای بلند و خشن گفت: شام براتون آوردم. دست و پای یکی یکیتون رو باز میکنم، نکنه هوایی بشید و کاری بکنید. دهنتونم باز میکنم. هر چقدر دوست داشتید داد و فریاد کنید. اصلا بجای غذا خوردن جیغ بکشید کل شب رو!… خیالتون راحت تا کیلومترها این اطراف کسی زندگی نمیکنه که صداتون رو بشنوه… پس خودتون رو جر ندید.
ضمن اینکه حرف میزد؛ مشغول باز کردن دخترها بود. دست و پای و دهن اولین نفر را که باز کرد، دختر شروع به بد و بیراه کردن کرد. مرد عصبانی شد و محکم یک سیلی به صورت او زد.
– حیف که نمیشه آش و لاشت کنم… وگرنه به گوه خوردن میانداختمت.
از ترس کتک خوردن بقیه دخترها حرفی نزدند. وقتی که از اتاق خارج میشد، با پا قابلمهی غذا را جلوی آنها هُل داد.
– زهر مار کنید. تا فردا شب دیگه گوه هم نیست که بخورید.
چند نفر از آنها، از فرط گرسنگی و تشنگی، به سوی قابلمه حملهور شدند و با ولع و حرص شروع به خوردن کردند. از قاشق و چنگال خبری نبود. با دستهای چرک از غذا میخوردند. مریم و آن دختری که سیلی خورده بود هنوز سراغ قابلمه نرفته بودند. یکی از دو دخترها که خود را کثیف کرده بود رو به مرد گفت: من نیاز به نظافت و دشویی دارم!
– وقت این کارها نیست. همینجا کارتون رو بکنید دیگه! … من که نمیتونم چپ و راست بیام شما رو ببرم مستراح!
یکی دیگر از دخترها از بس که هولهولکی غذا خورده بود، با گلوی گرفته و دهان پر گفت: آقا لطفأ به ما آب بدید، دو روزه آب نخوردیم.
مرد نگاهی از غیض به او انداخت و جواب داد: خیلی خب، صبر کن الان میرم میارم.
در را بست و رفت. کمی بعد با یک گالن بیستلیتری آب برگشت. گالن را داخل اتاق گذاشت.
– حیف و میل نکنید… دیگه آب ندارید تا فردا شب.
و از اتاق خارج شد. صدای قفل کردن در از پشت به گوش میآمد.
°°°°°
– دخترها بیاید جلو، شما هم که چیزی نخوردید چند روزه… بیایید یه کم آب و غذا بخورید.
مریم نگاهی به ناهید، همان دختری که سیلی خورده بود انداخت. او هم به مریم نگاه انداخت و انگار موافقت خود را با چشم اعلام کرده باشند، رفتند و شروع به خوردن کردند. داخل قابلمه استامبولی بود. برنج و سیبزمینی و سویا. کم بود اما بعد از دو روز گرسنگی، غنیمت بود. یکی از دخترها، گالن آب را کج و آب را داخل کف دستش ریخت و نوشید. مریم هم آب خورد.
با تمام شدن غذا همگی گوشهای کنار هم نشستند. بی صدا و آرام بودند. مریم همگی را زیر چشمی دید زد. همهی آنها کم سن و سال بودند. شاید بیست و چند سال. خودِ مریم تازه هفده سالش را تمام کرده بود. به ناهید میخورد که نوزده یا بیست سال داشته باشد. همه آنها علاوه بر جوانی، زیبا بودند و اندامی خوش تراش و خوش فرم داشتند. ناهید دختری گندمگون بود. موهای سیاهِ بلندش تا کمرش میرسید. روسریاش را دور گردن بسته بود. بقیه دخترها هم سر و وضع شلخته و آشفتهای داشتند.
نیم ساعتی که گذشت، ناهید که به نظر میرسید از همه ی آن دخترها، بزرگتر و قویتر باشد، شروع به حرف زدن کرد. خودشو معرفی کرد و از دیگران هم خواست که خودشون رو معرفی کنند.
– شیوا.
– مریم.
– نرگس.
– مِن!؟، من آرزو هستم.
– منم شیدام.
– من سودابهم.
– معصومه.
– احتمال میدم ما را دزدیدن که به شیخهای اونور آب بفروشن. من چند باری تو روزنامه ها خوندم که دخترهای جوان میدزدن و قاچاق میبرن خلیج فارس میفروشن.
– اگر اینطور باشه ما الان باید نزدیکای بندرعباس باشیم. منم چیزهایی شنیدم در مورد قاچاق دخترها… میگن باندهای قاچاق تو بندرعباس زیادن.
با این حرفها، بقیهی دخترها از حیرت سرشار از ترس دهانشان باز ماند. سودابه به گریه افتاد. به در اتاق هجوم برد. با ضربات محکم مشت به آن میکوبید و فریاد میزد که رهایش کنند. سودابه پانزده، شانزده ساله بود. وقتی داخل کانتیر بودند، خود را کثیف کرده بود و جای کثافتاش روی شلوارش خشک شده بود.
نرگس و معصومه به سراغش رفتند. او را کناری کشیدن و آراماش کردند.
ناهید گفت: بیخودی گریه و زاری نکنید. اگر با این کارها فرجی میشد، ما رو نمیدزدیدن بیارن اینجا.
نرگس دست برد و موهای بلند و خرماییاش را پشت سر جمع کرد و با کش بست و گفت: باید کاری بکنیم. نمیشه همینطور دست روی دست بزاریم. اگر ما رو بفروشن محاله دیگه بتونیم پیش خانوادههامون برگردیم.
مریم تو خود بود و قطره قطره اشک از چشمان درشت و سیاهش بر روی گونههای لطیفاش میریخت. با خود گفت: چه گِلی به سرم بگیرم؟! آبروی خودم و پدر و مادرم تو ده رفت!. مطمئنم داداشم دیگه نمیتونن سرشونو تو مردم بلند کنن!.
ناهید در جواب نرگس گفت: یه نقشههایی دارم. باید به کمک هم کاری بکنیم. اول از همه باید بفهمیم چند نفر اینجا از ما مراقبت میکنند.
– باید ساختمان و حیاطم شناسایی کنیم… نمیشه که همینطوری بزنیم بریم وقتی ندونیم از کجا فرار کنیم! چطور بریم!.
– چهجوریی؟! چطوری باید اینها رو بفهمیم؟!
– به دلایل مختلف باید از اتاق بریم بیرون. هر کی که رفت بیرون همه چیز رو زیر نظر بگیره… تعداد آدمای اینجا… راه خروج و هرچی که فکر کنه بهدرد بخوره.
– اگه اسلحه داشتن چی؟!
– همهی احتمالات را در نظر باید گرفت.
– اگه زودتر ما رو از اینجا منتقل کردن و رفتیم جای دیگه چی؟!
– دیر یا زود قاچاقچیها میان و ما رو میبرن.
– پس باید سریعتر عمل کنیم.
– آره منم موافقم.
°°°°°
در اتاق تا شب بعد باز نشد. ساعت ۹ شب یکی وارد اتاق شد. مردی چاق و کوتاه قد با وزنی حدود ۱۲۰ کیلو، که بناگوش و زیر گلویش گوشت فراوانی آورده بود. گردناش از چربی زیاد، لایه لایه و چروک شده بود. موهای روی سرش ریخته بود. پوست صورتاش سفید و از بس چاق بود قرمز میزد. چشمهایش پشت عینک آفتابی که زده بود قابل دیدن نبود.
چند قدم وارد اتاق شد. قابلمه را گذاشت. از بس چاق بود، به زور به خود تکان میداد. نفس نفس میزد. دوباره به بیرون رفت و اینبار با گالن آب وارد شد. بدون اینکه کلمهای حرف بزند، قابلمهی خالی را برداشت و به بیرون از اتاق رفت.
ناهید قبل از اینکه در را ببندد، خودش را به او رساند و گفت: چند روزه هیچکدام از ما دشویی نرفته، به مستراح احتیاج داریم.
– من اجازه ندارم شما را مستراح ببرم، خودتون همینجا کارتون رو بکنید دیگه!.
– ما نیاز داریم، باید خودمون رو تمیز کنیم.
– جان خودتون این دو سه روز اذیت نکنید. تا پنجشنبه مهمون من هستید. دیگه دردسر برای من درست نکنید.
و بدون اینکه منتظر بماند بیرون رفت و در را از پشت قفل کرد.
ناهید محکم با دست چپ، مشتی به کف دست راستش زد و با خوشحالی رو به بقیه کرد و گفت: فهمیدم دخترها! تنها یک نفر تو این خونه از ما مراقبت میکنه!
– همین خیکی؟!
– آره! اگه بتونیم یه جورایی دست به سرش کنیم، یا به او حمله کنیم و دست و پاشو ببندیم، میتونیم فرار کنیم.
شیوا جلو آمد و گفت: اگر او تنها باشه راحت میتونیم دخلش رو بیاریم.
– ما هشت نفریم و او تنهاست، بیشک میتونیم دست و پاشو ببندیم و فرار کنیم.
– هر چقدر هم قدرتمتد باشه، نمیتونه حریف هشت نفر بشه.
آرزو گفت: کافیه اینبار که غذا آورد به او حمله بکنیم. با روسریهامون دست و پاشو میبندیم و بعد فرار میکنیم.
ناهید گفت: ایول! من پشت در قایم میشم وقتی وارد اتاق شد با قابلمه توی سرش میزنم. وقتیکه گیج شد و زمین خورد همگی بریزید سرش و دست و پاشو با روسری هاتون ببندید.
– اما اول از همه سعی کنیم دهانش رو بگیریم که اگه داد و فریاد کرد و کسی دیگه هم اینجا بود، از ماجرا بویی نبره.
در این بین فقط مریم حرفی نمیزد. بیحال و کس، مثل گلی پژمردا گوشهای افتاده بود. در این مدت تحت فشار روحی و روانی و کمبود غذا و آب، مریض شده بود و قدرت کافی برای حرکت نداشت.
نرگس گفت: پس مریم را چکار کنیم، ما که نمیتونیم اونو حمل کنیم و فرار کرد.
ناهید گفت: جاش میزاریم.
با شنیدن این حرف، اشک در چشمهای مریم حلقه بست.
ناهید باز ادامه داد: هر کدوم از ما که تونست خودشو فراری بده و به کمکی رسید، بعد میاد اینجا به کمک مریم.
– پس باید سعی کنیم حداقل یکی از ما فرار کنه تا بتونه برای بقیه کمک بیاره.
°°°°°
تمام جوانب نقشهی فرار کشیده شد. همگی منتظر اجرای نقشه ماندند. اما برخلاف انتظار آنها روز بعد بجای اینکه شب برای شام در اتاق باز شود، ظهر در اتاق را باز کردند. مرد چاق به همراه سه نفر دیگر وارد شدند. یک نفرشان همان مردی بود که روز اول به ناهید سیلی زده بود. دو نفر دیگرشان ناشناس بودند. یکی از آنها کت و شلوار به تن داشت و دیگری دشداشه عربی پوشیده بود.
آن دو نفر مدتی نگاههای خریدارانهای به دخترها انداختند، بعد با هم مشغول حرف زدن شدند. به عربی با هم گفتگو داشتند. از قرار معلوم این دو نفر رابط ارسال دخترهای فریب خوردهی بیچاره به شیخنشینهای خلیج بودند.
وقتی گپ آن دو نفر با هم تمام شد، مردی که دشداشه پوشیده بود با دست به شیوا، نرگس، آرزو، سودابه و معصومه اشاره کرد.
مرد چاق با حالتی ملتمسانه پرسید: یا شیخ! پس بقیه چی؟!
– لا! لا! نخواست!
– آخه شیخ ما که قرار گذاشتیم، گفتم که هشت نفرن!
– میدونم! اما من فقط خامس الحوریه پسندید! بقیه به کار من نمیاد!
از سخنانشان بر دخترها آشکار شد که آنها خریدارهایشان هستند. از میان هشت نفر دختر، پنج نفر را پسند کرده بودند. ناهید و مریم و شیدا را نپسندیده بودند. این هم اتفاق بدی بود و هم خوب.
خوب از آن لحاظ که امکان اجرای نقشهی فرار باز هم برای آن سه نفر بود و بد اینکه، امکان داشت بمیرند!… قاچاقچیهای زنان، وقتی مشتری برای آنها پیدا نمیکردند یا مریضی سخت میگرفتند، آنها را به قتل میرساندند.
مرد چاق و دوستش احمد (همانی که به ناهید سیلی زده بود) پنج دختر مورد پسند را بلند کردند و به بیرون از اتاق بردند.
مرد چاق از احمد پرسید: پس بقیه رو چکار کنیم؟!
– فعلا بزار، بلایی سرشون میاریم!
ناهید، همهی حرفهای آنها را شنید. دیگر آنها، دخترهای بیرون برده شده را نخواهند دید و امشب یا فردا از طریق لنجهای قاچاقچیها به شیخنشینها برده میشوند و هزار بلا و اتفاق ناخوشایند برای آنها پیش خواهد آمد.
ناهید به مریم و شیدا همه چیز را گفت.
– امشب هرطور شده باید فرار کنیم.
– خدا رو شکر مریم هم بهتر شده!
– آره منم بهترم، نگران من نباشید.
– خب دخترا، پس باید امشب قبل از هر اتفاق جدیدی دست به فرار بزنیم.
°°°°°
صدای باز شدن قفل درب اتاق به گوش رسید. ناهید با عجله قابلمه را به دست گرفت و کنار دیوار، بغل در پنهان شد. مریم و شیدا هم جوری که مرد چاق مشکوک نشود، نزدیک در نشستند تا بلافاصله بعد از اینکه ناهید، مرد چاق را زد به او حمله کنند و دست و پا و دهانش را ببندند.
مرد چاق وارد اتاق شد. قابلمه در دستش بود. نسبت به شبهای قبل کمتر نفسنفس میزد؛ شاید بخاطر آن بود که غذای داخل قابلمه نسبت به شبهای قبل کمتر بود. همینکه دو سه قدم وارد اتاق شد، ناهید با تمام توان قابلمهی خالی را بر سر او کوبید. مرد چاق شوکه شد. درد در کاسهی سرش چرخید. به عقب برگشت و به ناهید نگاه کرد. ناهید معطل نکرد و ضربهی دوم را محکمتر زد، اما اینبار به صورت مرد چاق. خون و کف از پرههای بینیاش فواره کرد و از پهلو به زمین خورد. مریم و شیدا روی او پریدند. شیدا با ساعد، دهان مرد چاق را بست و مریم روی سینهاش نشست. با روسریاش بازوهای مرد را بست. ناهید روی پاهایش نشسته بود و پاهای او را با روسری بست. وقتی کاملأ مرد را روسری پیچ کردند، او را گوشهای کشیدند و گرههایشان را محکمتر بستند تا نتواند آنها را باز کند.
ناهید یکبار دیگر، اما اینبار با قابلمهی پر از غذا بر سر مرد چاق کوبید و گفت: اینم به تلافی اون سیلی که دوستت بهم زد!.
°°°°°
با احتیاطی ناشی از ترس، از اتاق خارج شدند. اول ناهید بیرون رفت. وقتی اوضاع را مساعد دید به مریم و شیدا، اشاره کرد که بیایند. یواشکی از راهرو به طرف حیاط راه افتادند. ناگهان ناهید سرِ جای خشکاش زد.
– چی شده؟ چرا نمیری دیگه؟!
– ساکت! هیس! یه نفر دیگه هم تو حیاط نشسته.
داخل حیاط احمد روی تخت چوبی زیر پشهبندی نشسته بود. مشغول به قلیان کشیدن بود.
ناهید آهسته به مریم و شیدا گفت: بچهها باید وسیلهای پیدا کنیم که باهاش به این مرد حمله کنیم. اتاقها رو بگردید شاید چیزی پیدا کردید!
– مثلأ چی؟!
– هرچی، چوپ، چماق، چاقو…
و سه نفری اتاقها را گشتند. داخل آشپزخانه جز یک چراغسهشعله و چند تا ظرف نیم بند چیزی پیدا نمیشد.
باز هم گشتند. گوشهی راهرو یک تی دسته چوبی پیدا کردند. ناهید گفت: باید کاری کنیم که حواس این مرد را به خودمون جلب کنیم و به طرف ما بیاد. همینکه طرف ما اومد سه نفری به او حمله میکنیم. هرچی پیش اومد، خوش اومد!. فقط یه چیز دیگه! باید یکی از ما هر طور شده فرار کنه و بره کمک گیر بیاره.
شیدا گفت: من نمیتونم زیاد بدوم، تنگی نفس دارم!
دو نفری رو به مریم کردند. ناهید به او گفت: پس تو باید بری. من و شیدا اون رو مشغول میکنیم. تو به چیزی کار نداشته باش جز اینکه فراری بشی… حالا برید پشت در پنهان بشید تا من کاری کنم اون سراغ ما بیاد. وقتی اومد بهش حمله میکنیم. مریم تو هم بدون هیچ معطلی فرار کن.
– باشه! همین کار رو میکنیم.
مریم و شیدا پشت در پنهان شدند و ناهید با دسته تی، شیشهی پنجرهی آشپزخانه را شکست. تکهای بزرگ از شیشههای شکسته را برداشت و روسریاش را به آن پیچاند و به دست گرفت تا با آن به مرد حمله کند. شیدا دسته تی را گرفته بود. مریم در دل دعا میکرد که بتواند با موفقیت فرار کند.
احمد با شنیدن شکسته شدن شیشه، شلنگ قلیانش را گوشهای انداخت و فورأ به طرف در ساختمان دوید. وقتی وارد راهرو شد ناهید را مقابل خودش دید.
– بهبه خوشکل خانوم! نکنه هوس کردی ما رو تنها بزاری!؟.
و قدم به قدم به ناهید نزدیک شد. ناگهان شیدا با دسته تی به پشت سر او زد. همانکه خواست به عقب برگردد ناهید با تکهی شیشه شکسته، ضربهای با پشت گردن او زد. مردی را زخمی کرد اما زخمش کاری نبود. مریم در این بین، بدون معطلی از ساختمان به حیاط رفت و شروع به دویدن به طرف دروازهی حیاط کرد. در قفل بود، نتوانست آنرا باز کند. نگاهی از سر ترس به ساختمان کرد. کماکان دوستانش با احمد درگیر بودند. با خود گفت ممکن نیست که زورشان به مرد برسد.
خود را از دروازهی آهنی بالا کشید و از آن طرف خود را پایین کشید. وقتی که به پایین رسید، درنگ نکرد و به سرعت به بیابان زد. چشمش هیچچیز را نمیدید، تاریکی بود و تاریکی و تنهایی پر از ترس و وحشت مریم.
احمد، دخترها را در آن نبرد خونین مغلوب کرد. گردن احمد زخمی شده بود ولی در عوض بینی شیدا شکسته بود و شانهی ناهید در رفته بود و زیر چشم راستش کبود و متورم.
احمد هر دو دختر بخت برگشته را کِشان کشان به اتاقی کشید. مرد چاق را آزاد کرد و در اتاق را بر روی دخترها بست و با مرد چاق به دنبال مریم رفتند.
°°°°°
– پس اینطور؟! از این قرار بود ماجرای تو دخترم!
مریم با چشمان خیس نگاهی به پیرمرد کرد و بعد سرش را پایین انداخت بدون اینکه حرفی بزند.
– ناراحت نباش دخترم، انشاالله به پاسگاه رسیدیم، ژاندارمها به کمک دوستانت خواهند رفت.
– ممنون پدر جان! اگر شما نبودید حتمأ دیشب دوباره به دستشان اسیر میشدم.
– خدا تو رو دوست داشت که من اونجا بودم. دیروز میخواستم به روستا برگردم. از شانس تو و حکمت خدا، یکی از شترهام گم شده بود. تا اونو پیدا کردم شب شد. دیگه تو کلبه اطراق کردم و بقیه ماجراها… حالا حکمت گم شدن شترم رو میفهمم… سالهاست من شترچرانی میکنم اما تا حالا سابقه نداشت که شتری از من گم بشه.
– خدا رو شکر که به شما رسیدم.
مریم به همراه پیرمرد به راهشان ادامه دادند. نزدیکهای ڟهر به پاسگاه رسیدند. ماجرا را برای افسر پاسگاه گفتند. او دستورات لازم را به نیروهایش داد.
تعدادی از مأموران ژاندارمری همراه با مریم سوار بر دو خودروی جیپ شدند و به سراغ مخفیگاه آدمرباها رفتند. وقتی به آنجا رسیدند اثری از کسی نبود.
– بخدا دیشب اینجا بودن! حتمأ جای دیگه رفتن!!!
– نگران نباش دخترم. بهت قول میدم که آنها را دستگیر کرده و مجازات کنیم. دوستای تو رو هم آزاد خواهیم کرد.
°°°°°
مریم با دو مأمور به بندرعباس منتقل شد. بعد از دو روز و انجام کارهای اداری و تحقیقات لازم، برایش بلیط گرفتند و همراه مأموری به کرمانشاه رفت و به خانوادهاش سپرده شد.
مریم دیگر به خانهی شوهرش نرفت. شوهرش هم سراغی از او نگرفت تا چند ماه بعد که از هم جدا شدند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)