« صفات حق »
یارب تمام رو بـنمودن ، به کوی تو
تا بـشنوند آدمیـان ، گفتـگوی تو
هر سر که رو به کوی تو شد، سرفراز شد
باید شکست ، سر که نـباشد به کوی تو
من جستجو کنم ، زِ تو اندر فضا و دشت
ماندن به دشت کفر، زِ بی جستجوی تو
اسکندری و آب حیاتـش نـخواستم
آب حیات1 ما بُوَد ، از آبـروی تو
هر رنگ و بوی هر گُل و اشجار سبز دشت
اینها نشان دهند ،به من از رنگ و بوی تو
این های وهوی2،که من بکنم در برابرت
بر پرتو هدایت ، پُـر های و هوی تو
آنجا که جمع بی خردان،ره به هم دهند
در پرتگاه سنگ سیاهاً زِ کوی تو
نوبخت هر جهان شود آنکس که می زند
پیوند دست خود ، به سر زلف موی تو
قومی به خواب بودن و خُفتنـد تا به مرگ
هیهات از آن دَمس ، که نـیایند سوی تو
این باده نوشها ، به سبویت نـبردند پی
کآن باده ی حلال بُوَد ، در سبوی3 تو
نیرنگ و عُجب و ناز و تکبّر نـمی کند
هر کس وضو گرفت ، زِ آب وضوی تو
تیغ زبان خود بـکشیدم ، به عزم رزم
زین عزم رزم ، دشمنی ام بر عدوی تو
دیدی رقیب4 شعر من اندر، صفات حق
بر جای زخم خورده ی بیهوده گوی تو
یارب زِ حُسن نطق ، حسن را عزا فکن
تا حُسن نطق او بـشود ، راه پوی تو
٭٭٭
1- آب زندگانی 2- غوغا – فریاد 3-کوزه- جام 4- نگهبان – حریف
حسن مصطفایی دهنوی

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه