نگاه خیره ی من ،،،
با چشمانی بیگانه از خودم؛
ماتِ نگاهِ سردت بود…
دردانگیز بود برایم که،
چرا مثلِ گذشتهها”’
نگاهم را،
با تبسمِ همیشگیات
–پاسخ ندادی؟!
…
نکند–
سکّوی یخزدهی غسالخانه
گرمای مهرت را
سرد کرده بود؟!
آه!
آه؛
–پدر!
پ.ن:
و سخت است فرزندی، پدرش را غسل دهدو،
کفن بپوشاند!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روسریات را کنار بزن!
این مرز پارچهای،
دیواری مرگبارست
مقابل عاشقانههای من…
♥
اینجا،،،
سربازی جان بر کف متوقف ست،
پشت خاکریزی پارچهای!
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
مرا از اینجا ببر،
تا آبی آغوش نیلگونت،
تنگاتنگ موج بازوانت!
لابه لای مرجانهای سرخِ دامنت،
شناور با ماهیان دستانت!
مرا از اینجا ببر،،
مى خواهم “بهشتم”
–در اعماق پیراهن “تو” باشد.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور_در_هاشور