ثروت اندوزان کیف ازلبانشان می چکد
از انگشت به دهان ماندن ِ نداران ِ حسرت کش.
صاحبان قصرهای شهر ،از لب پنجره های چند جداره ی قصرهاشان ،فخر می فروشند،
کمی سقف سرمنزل فقرا کوتاه است اما
می بیننشان،
به امثال آنهامی فروشند!
فقیر ،عرق تنی دارد از خستگی جسم و گاهی شرم نگاه تو!
غنی ،بادی به غبغب وُ کفش قیصری اش را می نازد که پایش بدان ،عرق نمی کند.
پدری غنی: می گوید بافرزندش
دیوار ِ خانه غنی پشتش ،خداست!!!!
پدری فقیر: می گوید بافرزندش ،
کاش آفتاب فردا هرگزبر نتابد…
پدر غنی :می گویدبا فرزند،
آنجا را ببین پسر….
ماموران شهرداری اند
فقیری مُرده را به دست خاک می سپارند!!!
پدر فقیر :می گویدبا فرزند
آنجا راببین پسرم….
چقدر زیادند چشمان بپای گور غنی
که خون می گریند،!
چند سال بعدشده ،،،
پسر فقیر ،داراست !
بر روی خاک پدرش خرمای تازه می گذارد،
سپس باگامهایی شمرده و آرام
میرود بالاتر تاسر خاکِ پدری غنی!
چند دبه آب برویش می پاشد ،
می شویدش و فاتحه ای قرائت می کند.
………………
دیدن فقر ،که لبخندی ،ندارد اما:
تجلل و ازدحام قصرهای بی ادم را به سوگم .
ناصرآکیاد (سد برات دیوز)