گاھی قلم ھم اشک میریزد در شبھایی که مانند
امشب حال و ھوای دلم بی تو آنقدر ابریست
که حتی خورشید ھم میترسد حرفی بزند
ھمه ساکت نشسته اند تا ببارم
ببارم بر کویر خشکی که بین من و تو فرسخ ھا فاصله انداخته
آنقدر میبارم تا سیل اشک ھایم کویر را پر کند
آنوقت با قایق زندگی تا رسیدن به تو پارو میزنم
حتی اگر جانم در راه رسیدنت به پایان برسد
خوشبخت مرده ام…
باور کن اگر یک روز از عمرم ھم باقی مانده باشد
وقف عشق توست…
میدانی…
شکاف بین انگشتان من جای خالی انگشتان توست و غیر از تو فقط با سیگار پر میشود…
سیگاری که با ھر کامش یک عالم خاطره دود ھوا میشود…
پس برگرد…
نگذار تاوان نبودن ھایت را ریه ھایم بدھد
نگذار ھمدم تنھایی ھای من غصه ی نبودنت باشد…
نگذار…
(ھامون)