شب که می آید همه آسوده خاطر می شوند
در دل ما خاطرات از نو نمایان می شوند
می نشینی لحظه ای با یاد من گل می کنی
وامق ، عَذرا ، لیلی ، هَزاران می کنی
تو همه جانِ جهانی ، درد ما را چاره کن
تو چو حسم می کنی ، زنجیر غم را پاره کن
با حِس خوبت به من ، انگار شاعر می شوم
تا که از یادم روی ، انگار بی شعر می شوم
باز گفتی ، من چطور شاعر شدم
گر تو هم دل را بذاری جای من ، بهترازمن می شوی
پس نمی دانی چرا شاعر شدم؟
پس نمی دانی چه دارم می کشم؟