تو مبتلا به دوستت دارمی شده ای کشنده
بر لب های کبود
مردی مسلول
اما باور کن
تو را
با همه دوری ات
که قِدمَتِ درد است
دوست دارم!
ای سکوت لاجوردی مسموم
تنهایی چُنان ضخیم
میان آغوش کوهی از غربت
باور کن
چشم های من هرگز
به خمیازه کسل کننده ی روزهای هفته
اعتنا نکردند
و هر روز مصرانه
مشتاق دیدارت هستند
کاش توان گفتنت بود
و میگفتی،
چگونه است
که دلْ تو را
مثل یک مادیان می دَوَد؟
در میان خیل عاشقان هزار ساله ات
اما تو دل به قاطری لنگ سپردی
در مسیر سلاخخانه!!!
کاش باورت شود
اندوه من،
آن اندوه چند هزار سالهٔ من
هنوز قامت راست دارد
و امیدم
در گوشه ای از گورستان متروک شهر
فرو رفته است.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)