غم آمد و جان سوخت و شب باز عیان شد
دریاب جهان را که قدمگاه خزان شد

گر طالب وصلی و سر زلف پریشان
برخیز غنیمت بِشِمُر ،عمر ، گران شد !

هرجا که غمی هست؛ بدان عشق در آنجاست
عشقی که غمش تا به ابد قاتل جان شد

دوش از غم عشق تو زدم فال ، بد آمد
صد بار دگر هم زده ام فال ،همان شد

ای آنکه چو من مست وخرابات جهانی
شِکوه نکن از دوست نصیب دگران شد

فاطمه مقیم هنجنی

Loading

امتیاز بدهید