( سوز عاشقی)

زِ چشمم می چکد اشکی زِ درد سوزِ پنهانی
چرا خواهی مرا در قعرِ عشقِ خود بسوزانی

به شورِ این غزل شاید بگویم ماتمِ خود را
که می ریزد زِ چشمانم همیشه اشکِ پنهانی

توقف کن کنارِ من خزانِ بی ثمر دارم
زِ تو خواهم بهار شاخه هایم را برویانی

نگر رویایِ شیرینم ، شده کابوسِ تنهایی
زِ بند غم رها گردم ، به یک بوسه به آسانی

رُخِ زیبایِ تو تاکی ، شود مستورِ گیسویت
که پنهان گشته ماهِ من ، شبم را کرده بارانی

شرابِ سرخ میخواهم ، به یک پیمانه مهمان کن
گلستان میشود دوزخ ، به یک دیدارِ پنهانی

نفسهایت به گلزاران ، معطر می کند گلها
به انوارِ رُخت گردد ، شب تاریک نورانی

بر این محفل صفایی ده ، قدم بر دیده ام بگذار
مرا بیکس رها مَنما ، در این دریایِ طوفانی

روان گشتم به میخانه ، که دردم را کنم چاره
نباشد دردِ هجران را ، نه دارویی نه درمانی

دگر اشکم نمی آید ، نِگر خشکیده برگونه
بسوزد در فراقت دل ، در این شبهایِ ظلمانی

بیا شادم نما یک دم ، قدم بر خانه ام بگذار
به هریک از قدمهایت ، هزاران جان قربانی

شبِ تارم شود روشن ، به چشمانِ سیاهِ تو
اگر باشی (حبیبِ) من ، کنم محفل چراغانی

حبیب رضائی رازلیقی
.
.

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه