بر روی آیینه زلال رودخانه
بازی می کردند سنگ ریزه ها
آنقدر کم آب بود رودخانه
که پای می گذاشتند در آن آدم ها
هر روز کم آب تر می شد رودخانه
تشنه تر می شدند علف ها
یک روز آفتابی باد تندی وزید بالای رودخانه
خورشید ناگهان خزید پشت ابرها
ابر غرید و رسیدن رعد و برق های دیوانه
کوه با آن همه هیبت ترسید از آن رعد و برق ها
دعا کردند برای بارش باران
رفت به سوی آسمان دست درخت ها
غزل خوان رسید باران از راه
آب تنی کردند با باران تند، سنگ ریزه ها
لب چمن گشت سیراب
شادی نشست در دل سبزه زارها
آدم ها دعا کردن زیر طاق بلورین باران
فردای آن روز پر آب دیدند روخانه را
باران شسته بود سنگ های رودخانه را
رفته بودند به زیر آب، سنگ ریزه ها
حسن مصطفایی دهنوی
1398-09-11 در 11:49 ب.ظدرود ها بانو
بسیار زیبا سرود ه اید
سربلند باشید
yalda
1398-09-26 در 12:14 ب.ظسلام و عرض ادب و احترام تشکر از این همه مهربانی هایتان سپاس از حضور سبزتان