« زُلف یار »
ظلم ُزلف1 یار ما را ، هیچ زنجیری نکرد
هر چه نالیدم بَـرش، بر آنکه تأثیری نکرد
زلف پُـر پیچ و خمش را هر کسی از دور دید
جز بخون خوردن، برآن زلفش که تعبیری نکرد
زلف مشکنیش اگر مایل به دل گردید و بُرد
هر کجایـش بُرد دل را، جز فـرو تیری نکرد
تیغ عالمگیر آن ،بـر هـر سری آمد فرود
آن سر از آن تیغ رها نـتوان، جهانگیری نکرد
ضرب شمشیرش که با توفیر2 بر هر سـر بِـزد
سرفرازی سر از آن ضرب ، توفیری نکرد
شیرِ آدمخوار اگر پُرجرأت3 و پُر هیبت4 است
در بَـرِ حق ،جرأتی بر معصیت شیری نکرد
هر که در راهِ طواف کعبه اش پیمود راه
کیست آن حاجی که در آن راه تقصیری نکرد
گر گِره در زُلف مشکینش نـبودی ، راه بود
راه می باشد اگر، زلفـش گِره گیری نکرد
یک گره از زلف مشکینش کسی نتوان گشود
تا به نیکی ،آیه ی آن زلف تفسیری نکرد
آهِ شب گیری رها کردم به سوی زلف یار
یار با تمکین نظر بـر آه شبگیری نکرد
قصه کوته کن حسن ،آن یار اگر یارت بُوَد
زیر زنجیرش ، اسیرت موقع پیـری نکرد
٭٭٭
1- موی سر 2- تفاوت 3- دلیری – تهور 4- شکوه – ترس
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی