بده می را
که این جادوی افسونگر
دیری ست برلبانم کامی نمی گیرد و
ره به حال خرابم نمی برد!
این روزها که درپی هم می شودگذر
گذشت عمراست که ریزم به کام دلبر
دل می رباید و خوابم نمی برد!
درراه زندگی،
بااین همه رنج ودوندگی
بااینکه ازدل فریادمی کشم که: بیا… بیا…
دیگرخیال هم به شرابم نمی برد!