داستان عشق ابدی (6) – ژیلا شجاعی (یلدا)

مریم اشک تو چشاش جمع شده بود به محض اینکه فرانک از اتاقش رفت در اتاقش رو قفل کرد . عروسک محبوبش رو برداشت و با اون اشک چشماش رو پاک کرد و رفت تو تخت بعد از ده دقیقه بالشش خیس خیس شده بود خودش هم نفهمید چند ساعت گریه کرده.
یه دفعه به خودش گفت : ای وای چرا من با فرانک این رفتار رو کردم اون بیچاره که نمی دونه عشق من رو دزدیده پس چرا اینطوری باهاش رفتار کردم. بعدش رفت جلوی آیینه قوطی کرمش رو باز کرد و کمی کرم به صورتش زد بعدش رفت و در اتاقش رو باز کرد و گفت : فرانک جون ببخشید! ناراحتت که نکردم. فرانک که پیشه زمانه خانم تو آشپزخونه بود گفت: مریم بیا داریم برای محمود شیرینی درست می کنیم تو هم بیا پیش ما . مریم گفت نه من کمی سرم درد می کنه اگه اجازه بدید کمی استراحت کنم . زمانه خانم بلند گفت ای وای مریم جون چرا؟ خوب برو استراحت کن برای شام صدات می کنم. بعدش به دنبال حرف زمانه خانم مریم گفت ببخشید که نمی تونم کمک کنم .
فرانک رو به زمانه خانم کرد و با خنده گفت: این مریم همیشه از زیر کار در می ره. زمانه خانم گفت: نه مریم گله، خانمه خانم. مریم خندید و گفت پس تا شام می بینمتون. بعد رفت داخل اتاقش . در رو بست.
دو ساعت از وقتی که زمانه خانم و فرانک تو آشپزخونه بودند می گذشت روی میز آشپزخونه یک دیس پر از شیرینی بود که فرانک و زمانه خانم به کمک هم درست کرده بودند . بوی شیرینی تازه همه جا رو پر کرده بود.
محمود کلید انداخت و در رو باز کرد و در حالیکه می گفت وای چه بوی شیرینی اینجا پیچیده ماهی بزرگی رو که در دست داشت نشونه زمانه خانم داد و گفت : برای فرانک جون گرفتم تازه تازه است . فرانک با شادی گفت آخ جون ماهی سفید از کجا پیدا کردی. بعدش زمانه خانم دنباله حرف فرانک رو گرفت و گفت راست می گه ماهی؟ از کجا ؟ محمود که دنبال سینی می گشت که ماهی رو داخل اون بزاره گفت شما به این کارا کار نداشته باشید فقط کار رو بدین دست کاردون. بعد در حالیکه ماهی رو بالا پایین می برد گفت: فعلا یه سینی بدین
زمانه خانم اطراف آشپزخونه رو گشت و یه سینی بزرگ رو از پشت اجاق گاز در آورد و گفت بیا محمود جون بزارش اینجا. فرانک گفت وای محمود پس امشب زمانه جون می خواد پلو ماهی به ما بده. محمود گفت آره. بعد سرش و به طرف اتاق مریم برد و بلند گفت مریم جون کجایی بیا ببین چه ماهی بزرگی برای فرانک جون گرفتم. مریم در رو باز کرد و فوری به آشپزخونه اومد. به محمود سلام کرد و گفت چیه مگه سر آوردی . چرا داد می زنی خواب بودم. فرانک گفت وا چه لوس .
محمود گفت به به خواب آلو رو نگاه کن! از فرانک یاد بگیر ببین چه کدبانوییه. همش تو آشپزخونه مشغول آشپزیه. زمانه خانم گفت: محمود مریم گلی رو اذیت نکن . بعدش دنبال یه چاقو تیز گشت تا شکم ماهی رو باز کنه . یه پارچه بزرگ از تو کشو در آورد و روی میز پهن کرد و سینی ماهی رو روی میز گذاشت و نشست رو صندلی آشپزخونه شکم ماهی رو با چاقو باز کرد و بعد گفت وای ماهی بیچاره چقدر تخم تو شکمش هست. یک دفعه فرانک گفت آخ جون اشبل ماهی. زمانه خانم گفت چیه ماهی؟ فرانک گفت اشبله دیگه تخم ماهی رو می گم خیلی خوشمزه است ما باهاش کوکو درست می کنیم انقد خوشمزه می شه. زمانه خانم گفت تخم ماهی یعنی داخل شکم ماهی رو شما می خورین فرانک گفت ای بابا مگه شما تخم مرغ رو نمی خورین. خوب اینم تخم ماهیه دیگه! بهترین جای ماهیه. ما که خیلی دوست داریم بعد شروع کرد به زبان شمالی صحبت کردن و گفت اهوو خواخور شما چی گی ما اینِ رو چش گذاریم خوریم . مریم خنده اش گرفته بود فرانک با اینکه در نگاه اول زیاد جالب به نظر نمی اومد اما رفتاراش اون رو بامزه می کرد. مریم با خودش گفت پس اینطوری دختره، دل محمود رو بدست آورده. بعدش گفت خدایی خیلی دختر بانمکیه. منم بودم عاشقش می شدم . زمانه خانم وقتی دید که فرانک تخم ماهی رو دوست داره اون رو با احتیاط داخل یه ظرف گذشت بعدش به فرانک گفت فرانک جون نمی دونم اینو چطوری درست می کنن این دیگه دست خودت و می بوسه.
وقت شام بود زمانه خانم سبزی پلو و ماهی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود روی میز یه بشقاب کنار ماهی بود که اشبل ماهی سرخ شده توش بود فرانک تا سر میز اومد به شمالی گفت وای من واسه این جونم و می دم . بعد بشقاب اشبل رو کشید جلوی خودش و با آب و تاب و تعریف شروع کرد به خوردن.
زمانه خانم و مریم با حیرت به اون نگاه میکردن آخه فرانک موقع خوردن هیچ کلاسی رو رعایت نمی کرد. محمود که دید مریم و زمانه خانم حسابی تعجب کردن گفت: مامان فرانک خیلی اشبل ماهی دوس داره عاشقه ماهیه . زمانه خانم خندید و گفت آره می بینم. مریم با خودش گفت چه بی کلاس .
بعد از شام همه از پشت میز بلند شدن مریم میز رو جمع کرد فرانک از تو حال گفت حالا یه چایی نبات می چسبه زمانه خانم گفت: فرانک جون الان چایی بخوری ویتامین ماهی از بین می ره . فرانک گفت نه زمانه جون ماهی راه خودش رو می ره چایی نبات راه خودش و. مریم که تو آشپزخونه مشغول شستن ظرف بود خندید. پشتش محمود گفت آی فرانک پشو خودت چایی بریز فرانک گفت اوه از حالا امر و نهی کردن شروع شد. بعدش بلافاصله آهسته به محمود که داشت روی مبل کنار فرانک می شست گفت: محمود راستی چی شد به مادرت گفتی می خواهی چکار کنی. محمود گفت: دوباره شروع نکن، من که نمی تونم یه روز به مادرم بگم می خوام زندگیم رو بفروشم برم خارج، باید صبر کنی . فرانک بلند داد زد تو قول داده بودی به من. مگه قول نداده بودی . زمانه خانم از تو اتاق صدای فرانک و شنید و گفت چی شده فرانک جون. محمود بلند گفت: هیچی زیادی خورده مست کرده . فرانک به محمود چشم قره رفت و آهسته گفت: محمود امشب به مادرت بگو وگرنه نه من نه تو. محمود دستش رو برد به موهاش این عادت همیشه اش بود و با کمی دلخوری گفت فرانک دوباره شروع نکن باید صبر کنی من نمی تونم بهش بگم. دوباره زمانه خانم گفت ای بابا شما چتونه . فرانک گفت هیچی مادر جون اما محمود از الان اول زندگی نشده سر بدقولی رو داره پیش می گیره.

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه