وقتی که پدر و مادر مریم تو تصادف رانندگی کشته شدن هیچ کدوم از فامیل زیر بار نرفتن که سرپرستی کودک هشت ساله اونا رو قبول کنن و مریم هشت ساله باید روانه یتیم خونه می شد پدر مریم کلی بدهی داشت و بخاطر همین فامیل نمی خواستن خودشون رو درگیر کنن و همه خودشون رو کنار کشیدن. اما در این میان زمانه خانم همسایه دیوار به دیوار اونا که تازه همسرش رو از دست داده بود سرپرستی مریم هشت ساله رو قبول کرد و بعد از کلی دوندگی از این دادگاه به اون دادسرا تونست بالاخره قیم قانونی مریم بشه
و اون زن مهربون و خوش قلب که با مرگ همسرش کلی ارث بهش رسیده بود تمام بدهی های پدر مریم رو پرداخت کرد و بصورت قانونی مریم دختر خودش شد و مریم از همون روز اول وقتی محبت و مهربونی زمانه خانم رو دید دیگه جای خالی پدر و مادرش اذیتش نمیکرد. زمانه خانم باعث شد که مریم به یتیم خونه نره و از اون زمان تا حالا در حق مریم مادری کرده بود. می شد گفت که از مادر برای مریم دلسوز تر بود.
وقتی مریم و محمود از کوه برگشتن مریم رفت اتاقش و در رو بست داشت دیوونه می شد بیش از پیش عاشق محمود شده بود و محمود با اون مرام مردونش اون رو بیشتر شیفته کرده بود و بیشتر از روزهای قبل خاطرش رو می خواست خیلی خوشحال بود که با محمود رفته بود کوه. دوس داشت بازم باهاش بیرون بره . کمی خودش رو جمع و جور کرد و رفت توی حال کنار زمانه خانم و محمود نشست. زمانه خانم گفت: به به در باز شد و گل آمد. بابا تعریف کنید ببینم چطور بود. خوش گذشت؟ محمود شروع کرد به تعریف کردن و بعدش رسید به آقای عباسی و گفت مریم راستی این آقای عباسی از اون آدمهای نیک روزگاره خیلی پسر خوبیه. زمانه خانم گفت مجرده، محمود گفت: آره بابا طفلک عزبه. زن نمی گیره اصلا تو کلش نمی ره. مادرش از دستش دل خون داره. مریم کمی خندش گرفته بود اما خودش رو کنترل کرد و گفت: کی به اون پسر لوس زن می ده آخه. محمود گفت آی آی به دوست من توهین نکنیا اون پسره خوبیه یه کم فقط خوله همین. بعدش خندید مریم هم خندش گرفت و گفت ببخشید عالیجناب. بعدش رفت تو اتاقش زمانه خانم گفت: ای بابا کجا می ری مریم از دست ما فراری هستی جونم، تازه چایی آورده بودم . مریم گفت نه مرسی من خیلی کار دارم. اما مریم کار نداشت اما نمی تونست بمونه اونجا. آخه محمود با شیرین زبونیاش حسابی دل اون رو برده بود.
زمانه خانم تو گوش محمود گفت انگار مریم یه چیزیش هست. چشه محمود؟ نظر تو چیه. محمود دوباره دستی به موهاش کشید و گفت: والا چی بگم نکنه عاشق شده ما خبر نداریم یعنی یه عروسی افتادیما. زمانه خانم گفت بی شوخی تو ته توش رو در بیار ببین چشه اگر عاشق شده خوب بالاخره یه رسمی ، رسومی چیزی داره اینطوری دختره از دست می ره. محمود گفت: باشه اطاعت امر پس ما رفتیم تحقیق برای آبجی کوچیکه
از روز بعد بود که محمود همه جا مریم رو تعقیب می کرد. مریم همش تو خودش بود با هیچ کی حرف نمی زد حتی ساناز دوستش هم از دستش دلخور بود آخه مگه چقدر می تونست اخم و ادا اصوله مریم رو تحمل کنه. البته ساناز دختر فهمیده ای بود شایدم اون رو تنها گذاشته بود چون فکر می کرد مریم اینطوری راحت تره. محمود همین طوری که مریم رو تعقیب می کرد مریم اون رو دید بهش گفت محمود تو ایینجا؟ تو تو … اینجا چرا اومدی محمود گفت به دستور مامان تعقیبت می کنم بعد دست رو موهاش کشید و به شوخی گفت می بینی چه پسر آدم فروشی هستم. البته این رو بدون که مامان نگرانته ، فقط همین و بس. ازش دلخور نشیاا، یه وقت به دل نگیری. مریم گفت: نه بابا این چه حرفیه، اما به خدا من هیچیم نیست محمود گفت: منم نگفتم چیزیته می گم یه کم بیا درد و دل کن با من. نا سلامتی من داشِتم ، بیا بریم بشینیم روی اون نیمکت واسه آبجی خودم یه بستنی بگیرم با هم درد و دل کنیم!! چطوره، مریم گفت: نه من گلوم درد می کنه نمی تونم بستنی بخورم. محمود گفت ای وای نکنه سرما خوردی ؟؟؟مریم گفت شاید، بعدش به چشمای محمود خیره شد و زود سرش رو پایین انداخت و گفت: تو برو. من کتابخونه کار دارم. خودم بر می گردم. محمود گفت: اگه کاری داری بگو من هستما!!! مریم گفت نه ممنون. محمود ابروش رو بالا انداخت و گفت باشه هر طور تو راحتی. پس می بینمت و بعدش دستی روی موهای لخت و مشکیش کشید و شونه هاش رو بالا انداخت و رفت و مریم همچنان نگاهش می کرد می خواست داد بزنه دیوونه عاشقتم عاشقتم دیووووونه من دیوونتم بعدش به خودش که اومد چشاش پر از اشک شده بود محمود همچنان دور می شد و دل اون رو با خودش می برد.
یک سال به همین وضع گذشت. مریم روز به روز عشقش به محمود بیشتر می شد ولی صبوری می کرد. چون به این موضوع عقیده داشت که خدایی که عشق محمود رو تو دلش انداخته خودش درست می کنه. پس بهتره صبر کنه و ببینه گذشت زمان چه سرنوشتی براش رقم زده