محمود به شوخی گفت باشه بابا ما هم که گفتیم در بست در خدمت خانمیم. می خوای تو بشو پلیسه ما می شیم رئیس مافیا ناراحتی من می شم خانم خونه تو بشو شوهر من چطوره ؟؟. مریم که خندش گرفته بود سرش رو پایین انداخت و رفت داخل اتاقش بعدش در اتاقش رو قفل کرد و خیلی آهسته گفت دیوونه من عاشقه توام عاشقت می فهمی من عاشقتم چطوری بگم عاشقتم خدایا چرا عشق محمود رو تو دلم انداختی چرا کاری کردی که بدون اون نتونم زندگی کنم چرا آخه حکمت چی بوده . بنازم به حکمتت آخه چطور می تونم عاشق کسی باشم که اون به من می گه آبجی کوچیکه . بعدش کمی از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کرد و کمی غصه خورد و بعدش در اتاق رو باز کرد. محمود روی مبل نشسته بود و پا رو پا انداخته بود و بی خیال جدول حل می کرد تا مریم رو دید روزنامه ای رو که جدولش رو داشت حل می کرد رو گذاشت روی میز گفت: به به آبجی ما! افکار پریشونتون جمع و جور شد. مریم گفت ای بدک نیستم. محمود گفت راستی مامان من فردا صب با بچه های دانشگاه (می خواهیم بزنیم به کوه) تو می یای؟ اخه چند نفر ماماناشون رو هم می یارن زمانه خانم گفت جدی می گی محمود؟ من پیرزن؟ اخه کجا؟ محمود گفت: نه بابا شوخی کردم . بعد با یه لبخند ملیح گفت مامان کجا پیری تو. زمانه خانم گفت مریم جونم و ببر. محمود گفت: مریم جون می یای. مریم گفت کجا؟ گفتین کجا؟ محمود گفت ای بابا پس جسم شما اینجاست و روح شما جای دیگه. کوه دیگه بابا، بر و بچه ها هم هستن خوش می گذره . مریم گفت: نه ممنونم. زمانه خانم گفت: چرا می گی نه مریم جون برو هم فاله هم تماشا. مریم نمی دونست چی بگه گفت: باشه حالا فکر می کنم جواب می دم. زمانه خانم گفت فکر کردن نداره که. برو مگه چی می شه هوا می خوری از این فکر و خیال در می یای. مریم گفت باشه باشه ببینم !! باشه باشه چشم. هر چی شما بگین.
صبح روز بعد ساعت شش قرار شد آقای عباسی بیاد دنبال محمود . محمود وقتی ماشین دوستش رو از پشت پنجره دید به مریم گفت: زودباش مریم جون دوستم اومد. زمانه خانم کوله پشتی رو که پر از خوراکی کرده بود از روی اوپن آشپزخونه برداشت و در حالیکه با چشمهای خواب آلودش به سختی می تونست جایی رو ببینه گفت: بیا مریم جان این کوله پشتیتون. مریم فوری کوله پشتی رو از زمانه خانم گرفت و گفت ای وای مرسی زمانه جون چرا زحمت کشیدید. زمانه خانم گفت گشنه که نمی تونین بمونین مادر جون.
بعد مریم رفت دم در. محمود داشت با دوستش شوخی می کرد وقتی مریم رو دید خبردار ایستاد و گفت : آی سعید مودب باش. مریم که خندش گرفته بود سرش رو پایین انداخت و سلام کرد. سعید گفت ایشون ؟ محمود گفت ای بابا گفتم که با خواهرم می یام. هواست کجاست. آقای عباسی انگشتش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت آهان یادم اومد. بعد گفت : خوبین شما آبجی. مریم گفت ممنونم تو زحمت افتادینا. آقای عباسی گفت : نه خواهش می کنم محموده دیگه چکارش کنم یه دوست که بیشتر تو این دنیا نداریم. آقای عباسی فوق لیسانس صنایع می خوند. هم دوره ای محمود بود تو وزارت صنایع کار می کرد و چون خیلی پسر زرنگی بود تونسته بود خیلی زود یه پست مهم تو وزارت صنایع بگیره خیلی هم پسر آروم و متینی بود و تمام مدتی که در کوه بودن با مریم و محمود هم کلام شده بود. حسابی از مریم خوشش اومده بود اما جرات نکرد حتی یه کلام به محمود حرف بزنه محمود و اون از زمان سربازی با هم دوس بودن اونا بود که دوستای جون جونی شده بودن و خیلی با هم رفیق بودن. سعید خیلی دلش می خواست یه جوری با هم فامیل بشن. و وقتی مریم رو دید به فکر فرو رفت. اما با این حال مریم با اون چشمای سیاه و جذابش و قد نسبتا بلند و قامت موزونش به دل سعید نشسته بود ولی آقای عباسی اهل عاشق شدن نبود و بیشتر از این ها به عقلش رجوع می کرد. زمانه خانم زن تنهایی بود اما با این حال ثروت زیادی داشت چون در جوانی زیاد تلاش کرده بود و ارث و میراث همسر خدابیامورزش هم به ثروتش اضافه شده بود حالا اون یه زن ثروتمند بود و واسه خودش دو تا مزون لباس عروس داشت و کلی حساب بانکی داشت که همش رو اوراق خریده بود و هر سه ماه یکبار سودش رو از بانک دریافت می کرد و محمود هم دو دهنه مغازه از پدر خدایامورزش بهش به ارث رسیده بود که اجاره داده بود و هر ماه پولش رو می گرفت همین باعث شده بود که سعید کمی روی مریم بیشتر تمرکز کنه.