“گذر”

دگر انگار مرا بخت تماشای تو نیست
چاره ایی جز گذر از کوچه حاشای تو نیست

تا به کی دیده گریان بنهم سر به فریب
چشم بیدار مرا راه به رویای تو نیست

تو به بازار حریفان قدر ساده تری
زری و سیم مرا قدرت سودای تو نیست

غم عالم همه آتش شده در سینه من
ای گل تازه،دل سوخته ام جای تو نیست

برو ای راحت جان با دل آسوده خویش
که رهایی و دلم بند به پاهای تو نیست

دانم آن را که به ویرانه شباهت دارد
آن جهانی که مرا روی دل آرای تو نیست

در غیاب تو قسم خنده به لب ننشانم
هیچ شادیم بسان غم زیبای تو نیست

بعداز این گرچه چو بیغوله طوفان زده ام
آرزویم بجز آرامش بی وقفه دنیای تو نیست

Loading

امتیاز بدهید

نظر

افزودن دیدگاه